دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
قضیه ی کرم بیسکویت کرم دار میدونی چیه؟ پرده ای بر سر صد عیب نهان میپوشه!
ولی من ساده شو ترجیح میدم.

 موضوع خیلی گسترده‌تر از یک پست٬ و حتی یک بلاگ‌ه. شاید روزی فارغ از درس و کار و هوی و هوس‌های رایج٬ انزوای خودم رو پیش بگیرم و یک بررسی همه‌جانبه روی این موضوع انجام بدم. تنها درکی که ذهن فرسوده‌ی من ازش داره٬ فرمول سمبل شده‌ای از تأثیرات آنی٬ خاطرات عالی دورافتاده٬ کمی امید و آرزو و حجم قابل توجهی رؤیاپردازی‌ه. همه‌ی این‌ها خطر زیادی برای من نداره٬ تا جایی که باعث نشه مسیر زندگی‌م رو به امید یک کورسوی چشمک‌زن تغییر بدم. شاید از این دریچه‌ای که به موضوع نگاه می‌کنیم٬ با خودمون بگیم که خب خودت که می‌دونی٬ حتما از مسیرت منحرف نخواهی شد. ولی عملاً این اتفاق رخ نمی‌ده. من تابع امید و در پی تحقق رؤیاهای فانتزی‌م چشم از حقایق می‌پوشم و میفتم توی جاده خاکی. به همین راحتی.


رسم بر این بود که هرسال شب تولد ساعت‌ها دراز می‌کشیدم توی تختم و اتفاقات مهم اون سال رو بررسی می‌کردم. اگه خجالت‌آور بود٬ خجالت می‌کشیدم٬ اگه خنده‌دار بود٬ لبخند می‌زدم. و رسم سال‌های اخیر این بود که از میم می‌خواستم نصیحت‌م کنه.


 امشب اگه دراز بکشم و شروع کنم به فکر کردن٬ خوابم می‌بره. کار خاصی نکردم که احساس خاصی داشته باشم٬ و شاید همین کاری نکردن احساس خاصی که نه تنها امشب٬ بلکه امسال دارم رو بهم القا کرده. یک سال از زندگی‌م ساکن‌تر از هر سال دیگه گذشت و من نگذشتم. اصلاً به نظرم آدم‌ها از وقتی شروع به پیر شدن می‌کنن که عمرشون می‌گذره و اون‌ها نمی‌گذرن. مثل من که به ۱۸ رسیدم و به نظر خودم ۱۸سال زندگی نکردم. 


امشب خوب می‌دونم که گُم شدم. این نیازی به فکر و بررسی نداره. گُم شدم٬ و نمیدونم چطور پیدا شم. این من٬ من نیست دیگه. امروز من٬ ادامه‌ی دیروزم نیست. دور و برم پر از مسیره٬ بخاطر انتخاب‌های اشتباه گم شدم٬ و از انتخاب‌های آینده هم می‌ترسم. می‌ترسم که گم شدگی‌م عمیق‌تر و پیدا شدن‌م ناممکن‌ شه. 


 انقدر گم‌م که نوشتن‌ش رو بی‌فایده می‌دونم٬ انقدر تاریک‌م که نمی‌خوام لبخند بزنم. انقدر نیستم٬ انقدر نمی‌فهمم٬ انقدر عاشق نیستم٬ که هرلحظه خالی‌تر می‌شم. هیچ‌جا حوصله‌ی موندن ندارم. نه حوصله‌ی بیدار بودن دارم و نه تحمّل خوابیدن. این من٬ من نیست دیگه. خیلی وقت‌ه.


 شاید یکی از دلایل‌ش بولد کردن دیگران و به دقت دیدن‌شون باشه. تماشای بقیه واسه من که هیچ‌وقت به کسی جز افراد خاصّ خودم اهمیت نمی‌دادم٬ یک شکست و مخرّب‌ غیرقابل انکاره٬ و تاریک‌م کرده. تاریکِ تاریک.



بابا مگه ما چیکارت کردیم حرف زشت میزنی؟ : (
طوری حالم بده که فکر کنم تا صبح چیز رحمت رو سر بکشم.
با هر نفسی که میکشید جان میداد.
خسته بود، حتی از زل زدن به نظافتچی جوان و جذاب بیمارستان.
خسته است، از داروهای بی حد و پیمانه ی معده سوراخ کن.
لطفا سرما نخورم.
لطفا سرما نخورم.
لطفا سرما نخورم.
لطفا سرما نخورم.
...
چند نفر تاحالا صدای عالی و شعور شاعرانه ی شاملو رو همزمان داشتن،
و نایاب تر از اون، چند نفر تاحالا مثل آیدا، تمام زندگی شاملوها بودن...
یکی از لذت بخش ترین و احتمالا تکرارنشدنی ترین تجربه های زندگیم، خوردن ناهار این ساعت و در حین جیم بودن از کلاس ه!


 با وجود این‌که امروز بارونی و خوش‌رنگ و عزیزِ دل‌ه٬ من اصاب مصاب ندارم. 

 دلم هم واسه میم یه‌ریزه شده٬ و نمی‌شه حرفی زد.



[شطرنج-حص.]

تا صبح چندبار از خواب بیدار شدم. باز هم ماهی‌های سیاه رنگ با فلس‌های تیز و برّنده حضوری پررنگ در کابوس‌م داشتند. کابوسی شبیه اجبار در خوردن لیوانی آب٬ پر از ماهی‌های سیاه‌رنگ و زنده.
 ساعت پنج برای آخرین‌بار بیدار شدم. احساس تشنگی زیادی می‌کردم. شاید بخشی از خوابی که دیده بودم معلول همین بود.


 
آزمودم عقل دوراندیش را، بعد ازین دیوانه سازم خویش را، آقای دکتر.


#BRT
دوست داشتم به استاد آروم مهربون و عزیزم شکلات تعارف کنم،
روم نشد.
نمی‌گویم غصه دارم٬ و نمی‌گویم ناامیدم. فقط گنگ‌ شده‌ام. در افکارم درحال قدم زدن بودم٬ چند لحظه ایستادم٬ پشت سر و روبه‌رویم را نگاه کردم٬ و ناگهان دلم خالی شد و پیچید و سروته شد. 
 گاهی وقت‌ها مصرّانه دست‌ و پا می‌زنی و اگر جواب عکس نگیری- دست‌کم درجا می‌زنی. چون از پترن‌های روزمرگی بسیار بیزار هستی٬ سریع متوجه سکون خودت می‌شوی٬ دست و پا زدن را متوقف می‌کنی٬ آرام می‌نشینی٬ زانوانت را بغل می‌کنی و به دنبال یک یا چند اشتباه٬ تمام مراحل را مرور می‌کنی. در همین بین به گذشته هم سری می‌زنی و می‌بینی که هیچ پیشرفت قابل توجهی در کار نیست. فقط تو هستی که تلاش می‌کنی در منجلاب زندگی غرق نشوی٬ گاهی درون آن فرو می‌روی و درنهایت به زحمت خودت را بیرون می‌کشی. همه‌ی این‌ها لطف آینده‌ را هم زیر سوال می‌برد و ناگهان احساس خستگی می‌کنی. انگار هیچ‌چیز برای ازدست‌دادن نداری٬ و هیچ تمایلی برای دست و پا زدن. پس بی‌حرکت می‌مانی و ترجیح می‌دهی فرو رفتن در این منجلابِ جهانی‌شده فرایند طبیعی خودش را طی کند. و بعد از فکر کردن به همه‌ی این موهومات٬ در بلاگ‌ت شروع به نوشتن می‌کنی؛ «نمی‌گویم غصه دارم٬...»