با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام٬ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش.
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ق.ظ
آخر من چه میدانم که درون تو چه میگذرد و تو چه میدانی که درون من...
احساس نزدیکی ما تنها از سر حدسهای گاه به گاه است٬ و همین باعث میشود که یک روز تمام دنیای من باشی و روز دیگر٬ بخشی از آن.
این اصطکاکها تمامی ندارد٬ و اگر واقعگرایانه به داستانمان نگاه کنی٬ طبیعیترین شکل زندگی همین است. حال اگر هر از چندگاهی به تنگ میآییم و گمان میکنیم رابطه به بنبست رسیده است٬ احتمالاً واقعیت امر چیز دیگریست؛ شاید ما توانایی تحمل نوسانهای زندگی را از دست دادهایم. به این ترتیب کز میکنم در دخمهی تاریکِ ذهنم و کمتر دهان به سخن باز می کنم. احتمالاً دو سه روز به همین منوال میگذرد٬ و به لطف و تدبیر آفریدگار٬ کمکم از یادم میرود که رنجیده بودم یا رنجانده بودم. اگر از من بپرسید٬ میگویم اولین موهبت سلامتی و دومین آن فراموشیست.
- ۹۳/۱۱/۲۰
شما و بنده و امثالنا بندباز نیستیم. بیا کنار از لب پرتگاه. اون پایین سیاهه رفیق.