دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


 In many ways, we've been taught to think that real question is, do people deserve to die for the crimes they've committed?

 And that's a very sensible question. But there's another way of thinking about where we are in our identity. The other way of thinking about it is not,  do people deserve to die for the crimes they commit,

but do we deserve to kill?


Bryan Stevenson - TED2012 talk

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۱
من هنوز معتقدم که عمرمون رو تلف می‌کنیم. ولی الآن که به اطرافم نگاه می‌کنم٬ به کسایی که کارهای -مثلا- مورد قبول‌م رو انجام می‌دن٬ بازم به نظرم عمر تلف کردن‌ه.
 واقعا نمی‌دونم جریان چیه٬ ولی تنها حس‌ی که باعث می‌شه عمر تلف نشده به نظر برسه٬ خوش‌حالی‌ه. بعضی از مردم حالِ خوش رو توی عشق پیدا می‌کنن٬ تعداد کمتری توی موفقیت‌های مادّی‌تر مثل درس یا شغل. من؟ نمی‌دونم. هنوز از نظرم همه‌چیز عمر تلف کردن‌ه. 

 احتمالاً از خستگی‌ه.
  • ۲ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۰
دلم گم شده؟ پیداش میکنم من.
  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۴۴
بهترین لحظات امروز درس خوندن با مامان بود. حتی عربی.
  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۲

 منم تا یه جایی باحوصله٬ تا یه جایی مهربون٬ ازون به بعد دیوونه می‌شم و چشامُ می‌بندم٬ ببینم کی جرعت داره بیاد جلو.

 ضمناً. از نظر ما که تموم نشده و نمی‌شه٬ یعنی نباید بشه٬ اقلاً تا وقتی من هستم. ولی شما در بند که نیست‌ی٬ برو. برو شاید راهِ ما هم باز شد در این میان...


پی‌نوشت. عصبانی هم نمی‌شم. همون نگاهِ خیره‌ی زل زده٬


Let's check the inside of us; Am I in my basic form? Absolutely not. Besides, I may not remember the basic form. So, this will take a while. maybe short, maybe long.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۷
شاید باورتون نشه که من دوباره درگیر اپتیک هستم؛
ولی این بار از آینه های کروی هم فراتر، و در باتلاق عدسی فرو؟ رفتم!
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۲

 

 شاید که عشق هدیه‌ی ابلیس اسـت؛
 اندوه اگر٬ سزای وفـا باشد.






  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۳
حس میکنم اتفاق بدی افتاده و هنوز خبر نداریم.
  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۰

It doesn't matter how hard you try. :)

  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۹
خب، بنده مشغول رقصیدن شدم و در دقایق آتی با تأخیر به کلاس میرسم.
  • ۱ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۴

 هرموقع دل‌تنگ می‌شوم برای اینجا٬ با خودم می‌گویم مگر حال خراب نوشتن دارد؟ اصلاً بردار تخته کن٬ بالایش بنویس «خراب است.»

 نفرین بر به‌رخوت‌رفتگیِ بی‌پدر که باهار را هم زایل می‌کند. 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۳

 غرق در خواندن پست نوروزی لنگ‌دراز بودم؛ آنقدر ملموس و آشنا می‌نویسد که ذهنم از اتاق تاریک دم‌غروبم بلند می‌شود می‌رود آن سر دنیا٬ در خیابان‌های یخ‌زده و آپارتمان‌های چهل پنجاه متری غرب پرسه می‌زند. آخرین کلمه را خواندم و لبخند روی لبانم درحال علت‌جویی بود که گوشی لرزید. نگاه کردم و چشمانم خواند «میم»٬ اما ذهنم که هنوز بین غرب و شرق معلق بود٬ «میم» را پردازش نکرد. با همان لبخند شل‌شده نگاهم را سمت اسکرین برگرداندم٬ و ذهنم را نشاندم کنار دستم. طی یک مشورت اجمالی متوجه شدیم که اتفاق -از نظر ما-«خاص»ی افتاده است٬ و بهتر است تا نمک‌ش نرفته٬ احساس‌مان را تقریر کنیم. دنگ‌شو را پلی کردم و شروع کردم به نوشتن؛ «غرق در خواندن...»








 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۷
مافین شکلاتی گرم، هوای بارون زده ی باهاری، پل چوبی و آی باهار دلنشین...
  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۳