دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
 دلم می‌خواد همه‌ی عالم جمع شن اینجا و من در کت‌شلوار مشکی و پیرهن سفید و کراوات باریک مشکی ‌مات٬ و البته موهای فرِ به زورِ ژل‌مو خوابیده‌ی روی سرم٬ با وقار و آرامش تمام٬ برم روی سِن٬ و سخنرانی باشکوه‌م رو با یک نگاه معنی‌دار به حضّار شروع کنم. اولین جمله رو با تلاش برای نزدیک شدن لهجه‌م به لهجه‌ی اون آقاهه بازیگر آسانژ که با وجود تلاش‌های بی‌دریغ سجول‌جان اسمشُ یاد نگرفتم٬ این‌طور ادا می‌کنم که...



 I'm not even close to having the lessons finished. I mean the Derivatives and Integral, the whole Conic Sections and matrix. Do you have any idea what does forgetting all Physics you've read make you feel?

There is a life outside which you have it right now. Do you know how jealous it makes me?

 در این لحظه حضّار به نشانه‌ی هم‌راهی من در این مصیبت٬ سرپا می‌ایستن و درحالی که دست راست‌شون رو روی قلب‌شون نگه داشتن و دست چپشون رو طور خاصی نگه نداشتن٬ شروع می‌کنن به زمزمه‌ی این مصراع...

I am terrified...
 یک نفر ازون ته مه‌ا می‌شینه پشت پیانو و شروع به نواختن می‌کنه. حضّار مصمّم‌تر از قبل می‌خونن...
I am terrified...
 متأسفانه مصرع‌های بعد رو بلد نیستم وگرنه حضّار ادامه‌ش رو هم می‌خوندن!

 درآخر٬ من درهمون حالت متأثر از هم‌دردی عالم٬ چشمم به میم میفته که در لباس مبدّل بین حضّار ایستاده و چنان قاطع توی چشمام زل زده که خب آدم حس می‌کنه. دیگه به خوندن ادامه‌نمیده٬ فقط نگاه‌م می‌کنه. با همون اشارات نظر بهم می‌فهمونه که کلی وقت مونده و قرار نیست باقیش رو بکپم. می‌گه خودم رو جمع‌وجور کنم و اینقدر احمق بودن‌م رو به اطلاع بقیه نرسونم. با همون اشارات نظر از بین میلیون‌ها نفر دیگه بهم می‌گه که این هفته مشتق و فیزیک و زبان‌فارسی رو تموم کنم و هفته‌ی بعد تحلیلی و گسسته و دینی۲ رو. من اونقدر جذبه میم به روح کمال‌طلب‌م اثر گذاشته که دیگه صدایی نمی‌شنوم. کم‌کم تصویری که از همه‌ی عالم می‌بینم می‌پیچه توی دایره‌ای به مرکز میم. و آخرین کسی که از نظرم محو می‌شه میم‌ه. تا آخرین لحظه بهم زل زده. و بعد از اون٬ منم محو می‌شم٬ و برمی‌گردم توی اتاقم پی مشتق.


 


  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۴

- خب دوست قدیمی٬ به نظرت وقت‌ش نرسیده برویم یک کنج٬ روزی چند خلوت کنیم؛ چهره به چهره رو به رو...
- مدت‌هاست رسیده.
- از جبر و عدد بنالم یا از مه و خورشید و فلک؟
- همه‌ی ما موظف به نیلوفر آبی بودنیم. چه در مرداب لجن‌بسته٬ چه در...
- بودیم؛ همه‌ی ما.
- و به نور خواهیم رسید٬ که بهای آنچه کشیده‌ایم کمتر از نور نیست.
- چمدان‌ت را ببند. عمیق‌ترین کنج دنیا را نشان کرده‌ام٬ که حتی دست نور هم به آن نمی‌رسد.
- و ما را چه باک از تاریکی...
- و ما را چه باک.

 
 
  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۳
اگه خفم کنن داد میزنم عین خولا! پامو بشکنن لقد میزنم عین الاغ! :-"


+"دی ری دی ری، دی، ریم ریم"^ n
  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۸
یک‌طور حسّ امنیت٬ شاید با رگه‌هایی از حسّ آزادی٬ رهایی و استقلال٬ کمی هم رضایت و خشنودی و این چرندیات... 
 البته آن بی‌حوصلگی و رخوت سر جایش هست. مگر تابستان برسد و بچه‌ها باز هم جمع شوند و زاینده‌رود غنی باشد مثل الآن٬ نوشین هم بیاید برویم بستنی سلطان بخریم تا خود آمادگاه پیاده برویم٬ برویم لباس‌ها را ببینیم و فرض کنیم که در داخل‌شان چقدر خانوم خواهیم شد و بی‌وقفه به تصورات‌مان بخندیم. من بروم به ج. ایمیل بدهم که یک کنکوری خراب‌شده‌ام که تازه از غار‌مان خزیده‌ام بیرون و نور این بیرون چشمم را می‌زند. از ج. برای خودم خطّ مشی درخواست کنم تا مرا به سرحدّ عرفانیات کدینگ سوق دهد.

 برای امروز کافیست٬ باقی‌ش را وقتی مشتق بی‌صّاحاب تمام شد می‌نویسم.


 نظرم عوض شد. همون حال‌خراب ناامنِ متعلّق خودگریز هستم درحال حاضر. حتی دقایقی نپایید اون حالِ متوسط.
  • ۱ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۹
همش یادشو میکنم. دست خودم نیست، آخه پارسال این موقع زنده بود. طوری نگرانم که انگار خرداد دوباره میمیره. انگار هرسال میمیره. انگار تاحالا نمرده.
  • ۱ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۷


 In many ways, we've been taught to think that real question is, do people deserve to die for the crimes they've committed?

 And that's a very sensible question. But there's another way of thinking about where we are in our identity. The other way of thinking about it is not,  do people deserve to die for the crimes they commit,

but do we deserve to kill?


Bryan Stevenson - TED2012 talk

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۱
من هنوز معتقدم که عمرمون رو تلف می‌کنیم. ولی الآن که به اطرافم نگاه می‌کنم٬ به کسایی که کارهای -مثلا- مورد قبول‌م رو انجام می‌دن٬ بازم به نظرم عمر تلف کردن‌ه.
 واقعا نمی‌دونم جریان چیه٬ ولی تنها حس‌ی که باعث می‌شه عمر تلف نشده به نظر برسه٬ خوش‌حالی‌ه. بعضی از مردم حالِ خوش رو توی عشق پیدا می‌کنن٬ تعداد کمتری توی موفقیت‌های مادّی‌تر مثل درس یا شغل. من؟ نمی‌دونم. هنوز از نظرم همه‌چیز عمر تلف کردن‌ه. 

 احتمالاً از خستگی‌ه.
  • ۲ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۰
دلم گم شده؟ پیداش میکنم من.
  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۴۴
بهترین لحظات امروز درس خوندن با مامان بود. حتی عربی.
  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۲

 منم تا یه جایی باحوصله٬ تا یه جایی مهربون٬ ازون به بعد دیوونه می‌شم و چشامُ می‌بندم٬ ببینم کی جرعت داره بیاد جلو.

 ضمناً. از نظر ما که تموم نشده و نمی‌شه٬ یعنی نباید بشه٬ اقلاً تا وقتی من هستم. ولی شما در بند که نیست‌ی٬ برو. برو شاید راهِ ما هم باز شد در این میان...


پی‌نوشت. عصبانی هم نمی‌شم. همون نگاهِ خیره‌ی زل زده٬


Let's check the inside of us; Am I in my basic form? Absolutely not. Besides, I may not remember the basic form. So, this will take a while. maybe short, maybe long.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۷
شاید باورتون نشه که من دوباره درگیر اپتیک هستم؛
ولی این بار از آینه های کروی هم فراتر، و در باتلاق عدسی فرو؟ رفتم!
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۲

 

 شاید که عشق هدیه‌ی ابلیس اسـت؛
 اندوه اگر٬ سزای وفـا باشد.






  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۳
حس میکنم اتفاق بدی افتاده و هنوز خبر نداریم.
  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۰