عنوان ندارد.
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ب.ظ
یک.انگار همین مهمونی دیشب بود که تا سحر ادامه داشته. ایستاده بودم پشت شیشه و به چشماندازِ آباد اصفهان خیره بودم. من خیلی اون ابرهای سفید جاموندهی هواپیما رو دوست دارم. ولی اینبار عجیب بود٬ مستقیم نبود٬ نزدیک صفه با یه حالت مارپیچ توی هوا معلّق بود٬ دنبالش رو گرفتم و دیدم که یه هواپیما داره سقوط میکنه. همهی اینا کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. البته اصولاً توی خواب زمان مفهوم خودش رو از دست میده. برگشتم سمت خانواده و گفتم که تا چند لحظهی دیگه یه هواپیما میخوره به زمین؛ کسی متوجه حرفم نشد. تا اینکه صدای انفجار همه رو کشوند جلوی پنجره و دودی که از زمین بلند میشد٬ شکّ همه رو تبدیل به یقین کرد.
یه دستهی عزاداری اطراف همین خیابون دیده میشد. رو کردم به مامان٬ گفتم ببین اونا دارن جون میدن٬ این بیخبرا سینه و زنجیر میزنن. مامان حرفی نزد٬ غصه داشت. نگاهش رو ازم گرفت و خیره شد به چشماندازِ آباد.
دو.رسیدیم جایی که هواپیما سقوط کرده بود. یه نفر داشت اون وضعیت رو گزارش میکرد٬ رئیسجمهور سابق داشت با استناد به فیلمی که درست از زاویهی سقوط گرفته شده بود٬ همهی دستگاهها٬ سازمانها٬ اشخاص حقیقی و حقوقی رو تبرئه میکرد. سرم رو گرفتم بالا٬ دهها نفر بین کابلهای برق گیر افتاده بودن - سوخته.
سه.بیدار شدم٬ میخواستم به میم بگم که چی دیدم٬ ولی نگفتم. همهی تصاویری که توی خوابم بود رو قبلاً دیده بودم٬ جز آخرین جمله. وحشتناک بود. وحشتناک.
چهار.صبح لیوان شیر رو برداشتم و رفتم پشت شیشه ایستادم. منتظر بودم مامان چیزی بگه. ولی نگفت.
ذهن من بیماره؛ و سرهم کردن این خوابها واسش سرگرمیه. ارزش گفته شدن به میم رو نداره. میم رو باید نگه داشت واسه روزای خوب٬ روزای آفتابی و روشن. واسه لب دریا٬ تختهسنگ٬ آتیش٬ شطرنج با تخته٬ کویر٬ چای و شکلات٬ صحبتهای تکنولوژیک و گاهاً ادبی٬ بازیابی خاطرات٬ از من اصرار از وِی ریجِکت٬ و الخ.
- ۹۳/۱۰/۰۱