دلم خیلی پر است٬ لبریز است؛ از مایعی سبز و لزج٬ از لجن. دلم میخواهد ساعتی تهوع بر من بخشیده شود تا خالی شوم از هر غصهای٬ عذابی٬ نالههایی که فقط خودم میشنوم و دیوارهای اتاقم.
دیروز نتوانستم به مدرسه بروم. تجمع یک مشت آدمِ لجنقورتداده میتواند اشک هر چهاردیواری را درآورد. نتوانستم بروم. مثل هر انسان دیگری٬ از تجزیه شدن میترسم و نمیفهمم و نخواهم فهمید٬ وجدان و انسانیت چقدر ارزان است...
میان این همه کتاب و جزوه و چرکنویس٬ جایی برای تپاندن این فاجعه نمانده بود٬ و من غافلگیر شدم؛ طوری که هشت ساعت تمام در حسرت تهوع میسوختم و ناله میکردم.
پدرم٬ بیا برای خودمان دلیل نتراشیم. دین و مذهب و پول و مقام٬ همه را کنار بگذار؛ «انسانیت» فروخته شده٬ و این تقریباً آخر کار است. ایمان من از بین رفته٬ و این تقریباً آخر کار است.
روزی برای میم تعریف خواهم کرد که نبود و اتفاقات زیادی مرا خورد٬ مرا سوزاند٬ و خفگی کبودم کرد. ایمان من مدتهاست که رفته است.
زیر بار همهی ناملایمات کمر خم کردهام و حتی فرصت ندارم خودم را به هیبت امن لورازپام بسپارم. تلو تلو میخورم و مارپیچ میروم بجای صاف رفتن.
میمجان٬ خستهام٬ له شدهام٬ خزیدهام زیر پتو و جسارت برخواستن ندارم. تو هیچوقت بازنخواهی آمد و من روز به روز تاریکتر خواهم شد. با یکطور بیمیلی دنبالت گشتم. سراغت را از چند نفر گرفتم٬ اما انگار نباید پیدا شوی. انگار نباید بدانم چه شد و این ماجرا چطور سر آمد.
شمارهی مهیار را از جایی که حتی یادم نبود وجود دارد پیدا کردم. شروع به صحبت کردیم و یاد پنج سال پیش برایمان زنده شد. چه کسی فکرش را میکرد پنج سال دوام بیاوریم. و آخر ندانم چطور٬ اما به سر برسیم.
حتی اگر فقط یک شمارهی خاطرهانگیز از تو باقی مانده باشد٬ روزی٬ جایی٬ به سراغت خواهم رفت. حتی اگر تو آنجا نباشی٬ من خیابانها و کوچههای شهرت را زیر پاهایم خواهم گذاشت. به سر آن کوه نه چندان بلند گنار دروازهی شهرت خواهم رفت و فریاد میزنم٬ فریاد میزنم٬ فریاد میزنم تا حتی اگر نشنیدی٬ برای یک لحظه هم که شده٬ یادم کنی.
هوای گرگ و میش قبل از طلوع هستم؛ آن لحظه که هیچ قطعیتی دربارهی روز و شب٬ امروز و دیروز وجود ندارد. بیا٬ او را٬ صدا بزن.: )
[حکومت نظامی - تئودراکیس]