دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
 
یک.امروز ششم آذر ماه است و این یعنی پنج ماه از شروع فرصت‌م گذشته است. راضی نیستم و در هر حالت دیگری هم راضی نبودم. جنسی از همان کمال‌گرایی باعث این نارضایتی‌ست٬ که من بعد از ۱۸ سال زندگی دیگر به آن عادت کرده‌ام.(هنوز افراد نزدیک به این شخص به اشتباه گمان می‌کنند که وی از بیماری وسواس رنج می‌برد.) مسلم است که انگیزه بعد از پنج ماه مسخ شده است و اکنون در قالب نطفه‌ی مغلوب‌شدگی٬ روشنی‌های وجودم را می‌بلعد و رشد می‌کند. من تاریک‌تر میشوم و حسی از ناتوانی در درونم مهیب‌تر می‌شود.
 
دو.مدت زیادی نمی‌گذرد. بازهم برگشته است به آن حالت «هرگز به تو دستم نرسد ماهِ بلندم».این‌طور راحت‌تر می‌گذراند این ایام سرد و تاریک را. می‌دانی چرا؟ بویی از حقیقت برده‌ است و جرئت نمایاندن آنچه که هست را ندارد. به مثابه‌ی یک بزدل دور از هرگونه صحبتی می‌ایستد و با خودش فکر می‌کند که به زحمت‌ش نمی‌ارزد. البته مدت‌هاست این حفره‌ی امنیتی خودش را شناسایی کرده و سعی در اصلاح آن دارد. امیدوار است تا موعد مقرر خودش را به سرحدّ کمال برساند٬ و چه حرف‌های گنده‌تر از دهان که نمی‌زند! ولی هنوز هم پای‌بندِ مکالماتِ تقریبا یک‌طرفه‌‌اش هست؛ خواهد رفت٬ خیلی زود. «دانی که به دیدارِ تو چونم تشنه؟». هانی نیرو‌ی جدید را برای میم فرستاد. یک‌بار در یکی از دفترهای بدریخت‌ش با خطّ بدریخت‌ترش نوشته بود٬ «من هیچ‌چیز جز خوشحالی‌اش نمی‌خواهم٬ حتی خودش را.» مدت‌ها از نوشتن آن جمله می‌گذرد٬ و هنوز به همان جمله معتقد است.
 
سه.کافیست بگویم که امسال٬ بخاطر در کمافرورفتگی کنکوری‌طور٬ وابستگی‌ام به دوستانم چند برابر شده٬ و مردِ زندگیِ مشترک ۲۳نفره‌مان-آقای اعلمیِ عزیز- و شکوریِ بَلاشده٬ و خاتون آبادی-مادرِ همه ی دیسیپلن‌های عالم- و «با مُیی؟»های حیرت‌زده‌طورِ سجول‌جان که قند در دل‌مان آب می‌کند٬ یکی دو بیت شعر نوشتن در جزوه‌های یکدیگر٬ و سر بر شانه‌ی همدیگر گذاشتن‌ها٬ و ریزریز خندیدن‌ها٬ و از فاطمه یاد کردن‌ها٬ و شوخی های بی‌مزه برای شستن تلخیِ خاطرات٬ همه‌ی ارکان زندگی من هستند. شاید روزمرگی‌ست٬ شاید هم ترس از آینده و نزدیک شدن به دِدلاینِ هفت‌سال دوستی٬ مرا نسبت به این کلیات و جزئیات حساس‌تر کرده است.
 
چهار.نمیدانم-یعنی نشمرده‌ام- که چند روز از باز شدن زاینده‌رود می‌گذرد. هرروز صبح که خواب‌آلود و معمولا بی‌اعصاب از روی پل بزرگمهر می‌گذریم٬ با دیدن آب روان رودخانه و هوای مه آلودِ اطرافش٬ و انعکاس زردی خورشید در مه٬ به سبب ازدیادِ خوش‌بختی دیوانه میشوم. متأسفانه این دیوانگی فقط تا سر پل خواجو مستدام است و با پیچیدن در شیخ‌مفید همان بی‌اعصابی با شدت کمتر برمی‌گردد.
 
 
 
 
 
  • ۹۳/۰۹/۰۶

نظرات (۱)

مردِ زندگیِ مشترک ۲۳نفره‌مان-آقای اعلمیِ عزیز- و شکوریِ بَلاشده :))

چقدر خوب مینویسی تو آخه؟! #کلن
پاسخ:
بلاشده رو از تو گرفتم! دقیق‌ترین توصیفِ شکوری‌ه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی