در گردش پاییز به انتها.
يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۹ ب.ظ
میدونی قضیه کجا بامزه میشه؟ اونجایی که با تصوراتت هم میجنگی. میگی خب٬ اونطور که فکر میکردم پیش نرفت؛ چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ نه ببین٬ دلبر با اون لاک قرمز٬ بافتنی٬ خوشـگل عینِ ماه٬ ناز است و نیاز٬ طبیعیه دیگه. باز خودم به خودم میگم آخه زشت نیست واسه ما لابه و التماس؟ میگه همینه آبرو...
چه روزی بود امروز. نیلوفر قبول کن برخلاف پیشبینیها٬ خندهآورترین روزایی که امسال داریم یکشنبهها اتفاق میافته؛ قبول نمیکنی؟ غبارِ ره بنشان تا نظر توانی کرد. تنها روزی که من مجالِ مراقبه در منتهاعلیه مرکزی کلاس رو پیدا میکنم٬ و تو فرصتِ از دست دادن هوشیاری در عین بیداری پیدا میکنی٬ و مهسا و مهرنوش جاننثارانه ما رو پوشش میدن٬ یکشنبهست. تبدیل مبنا توی این اوضاع غاراشمیشِ چهارم شوخیِ باحالیه! و دربارهی هندسهتحلیلی٬ دردم از اوست و درمان نیز هم!
بارون. فکر میکردم هفت هشت ماه چیزی نیست. حالا فکر میکنم پاییز برم بهتره٬ حس شکستخوردگی با پاییز هماهنگتره. بعد میتونم مثه نوشین که مرداد رو کذاییترین ماهِ تاریخ میدونه٬ ماهِ منفورِ خودم رو داشته باشم. هوم : )
- ۹۳/۰۹/۰۲