دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم، که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم. جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم، یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو، گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
دیگه دلی نمونده که تنگ شه. ولی، تو بیا.
یه چراغی میذاریم اون گوشه، تاریک روشن میشینیم ستاره میشماریم تا سحر چه زاید باز...
اتود عزیزم رو بعد از دو روز غمخواری پیدا کردم و از خوشحالی میخوام بمیرم. :>
قدم میزنم و با ضرب خرد شدن برگهای پاییزی، بر ۵سال خاطرات مشترک نداشته مان آرشه میکشم.
ببین حتی دینی خوندن هم منو یاد تو میندازه. :)

[...و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.]
یادته؟
بله حتما، حق با شماست. [گور بابات]

 حال‌ش بهتر شده٬ این را مدیون همان حافظه‌ی ماهی‌گلی‌ است که نه تنها درس و مشق٬ بلکه حال خراب را هم فراموش می‌کند. البته هنوز فرسنگ‌ها فاصله دارد تا فراموش کردن. بله٬ یادش هنوز نزدیک‌تر از این حرف‌هاست. اولین بار نیست که جدا افتاده‌است. نشان به آن نشانی که مدت‌ها پیش در والِ شخصی‌اش فرموده‌است «راهی پیش پایم بگذار٬ این طریق معرفت نیست.» آرامش آرامش که میگفت٬ کم‌کم رخ می‌نمایاند و از این ورطه نجات خواهد یافت. صبر٬ صبر٬ صبر. اگر بخواهد شاه‌ترین کلید دنیا را معرفی کند٬ می‌گوید صبر. البته این صبر هم مثل فرمول‌های مثلثات٬ نیاز به تمرین دارد تا کم‌کم در جانِ آدمی بنشیند و آرامش کند. حضور ارادت می‌خواهد٬ صبر می‌خواهد٬ صابر می‌خواهد. 

 اما ببین٬ بیم است که او دگر نخیزد هرگز از رخوتِ بدن؛ جانِ من٬ این تن بمیره٬ بیا او را صدا بزن...


 [نینوش-ش.ن.]


 حالش خوب نیست. حتی متوسط هم نیست. روزی دو عدد پروپرانول جهت کمتر زرزر کردن مصرف می‌کند. یک نصفه‌چیزی هم آخر شب در حلق‌ش می‌اندازد که گفته‌اند ملاتونین است٬ ولی بخاطر آن پاکت عجیب کاغذی٬ حدس می‌زند پلاسبو باشد. یک ذهن خراب دارد که معمولاً به همه‌چیز شک می‌کند. روز و شب‌ش فاسد شده است. از هرزه خواب‌هایی که می‌بیند -آخر ارضای جنسی پیرزن هشتادساله چه دخلی به تو دارد- گرفته تا جوش‌های صورت‌ش٬ طعم گسی به زندگی بی‌سروته‌ش داده است. شنبه و دوشنبه و جمعه ندارد٬ فرق دیروز و امروزش را فقط از آن سریال ۱۰شب می‌فهمد. مثلا یک شب آن سریال پخش نشد و فردای آن شب فکر میکرد که هنوز دیروز است. عرض کردم٬ حال‌ش خراب است.

 یک پیچ کوچک آغشته به کمی رنگ آبی٬ در چشم مسلح به عینکش عیان آمد. به زحمت دولّا شد و آن را از روی سرامیک سرد کف اتاق برداشت. بسیار بزرگ‌تر از پیچ یک ساعت مچی بود. چیز دیگری به ذهنش نرسید. پیچ را گذاشت روی میز مطالعه‌اش؛ شاید روزی گم‌کرده‌اش را پیدا کند.  

 حال خرابی دارد. شیمی را باز می‌کند٬ دو خط می‌خواند٬ حوصله‌اش نمی‌شود و کتاب را به سمت سایرین پرت می‌کند. هندسه را برمی‌دارد٬ دو سه صفحه می‌خواند و خوابش می‌برد. در همان سطوح ابتدایی خواب که نمیدانم رِم یاچی اسمش را می‌گذارند٬ ماجرای همان پیرزن و آن صحبت‌ها را خواب می‌بیند و دردی بر خستگی‌اش اضاف می‌شود. 

 نمی‌دانم حالش کی و چگونه بهتر می‌شود. فقط می‌دانم که دلش پَر می‌کشد برای یک نفر؛ برای همان که پیدا نیست٬ همان که در جستجویش گم شده است. دلتنگ میم‌ِ جانی‌اش است. باید اِستاد و فرود آمد...


 بیا او را صدا بزن.







کیستی تو؟
در یکی از سی و سه دهانه ی پل نشسته بود، و فقط حضور بی سابقه ی تو را کم داشت، تا نعمت شب خنک پاییزی بر یک گم شده تمام شود.
شاید رسالت تو، چیزی بیشتر از یک بهترین دوست مجازی بود؟باشد.
خواب دیدم برگشت؛ با همون لحن شوخ و تعدادی علامت تعجب.

بیا او را صدا بزن.
اینم میکشم شاید گیج شم؛ نفهمم کجام، نفهمم چی میخوام، نفهمم چرا دوستام میرن دیگه نمیان...