دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

.

هیچ چیز مثل جنایت نتونسته اشکمو دربیاره. در این لحظه، توی زندگیم هیچ کیفیتی باقی نمونده؛ قایق از تور تهی، و دل از آرزوی مروارید.


باید امشب بروم...
مدت هاست صدایش نمیزند. مدت هاست غم نبودن کسی، دردمندش کرده است. درد اما، روشنی انسان است. باید استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد.

 دوست و رفیق هست٬ ولی اونی که با هرکلمه‌‌م اصل حرف منو متوجه می‌شه٬ اونی که می‌دونست من خیلی خوش‌شانس‌م چون با کسی حرف می‌زدم که به قول خودش٬ می‌تونست رشته افکار مزخرف منو دنبال کنه و اونارو بفهمه٬ اون نیست. و وقتی نباشه٬ من با کلّ دنیا هم حرفی ندارم. البته این واسم خیلی گرون تموم می‌شه و من اینو میدونم. میدونم.
 روزی چندبار یادت می‌کنم؛ درواقع «یاد تو از دل کی رود بیرون». ولی حالم بد نیست. معمولی‌م. یه آرامشی هست این اطراف٬ گاهی میبینمش٬ گاهی گم میشه پشت کتابا٬ لباسا٬ زیر تخت٬ کف پام.
 خسته‌ام٬ اما ناامید نیستم. ایده اینه که «چو باد عزم کوی یار خواهم کرد». کِی؟ یه روزی. روزی می‌رسه که آرامش دیگه گم نمی‌شه. اون‌وقت منم میام سوی تو و «بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد».

رفتی دیگه سر نزدی. انگار یادت ما رو رفته باشه. ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم. آخرش که میای٬ حتی روزی که ما دیگه نباشیم.
تنگه دلمون٬ تو بیا. : )


 خب٬ با نبودنت هم که کنار بیام٬ با غصه‌ی نبودنت چیکار کنم؟

 این بلاگ بی‌صّاحاب جای شماره‌ی تو رو گرفته. جوابمو نمیده٬ باهام شوخی نمیکنه٬ بهم امید نمیده٬ چشمامو باز نمیکنه٬ راه درست رو نشونم نمیده٬ ولی میشنوه٬ بازم بهتر از هیچی‌ه.


میم جان. خسته‌ام. تو بیا.




   

برداشت گذاشت کف دست ننه بابامون که ما آریتمی داریم. گوساله! : /
یه طوری دلم میخواهدش که نپرس.

گرفتاریم، لاغریم، خسته ایم، ولی امید داریم.
بیا او را صدا بزن.
میخوام باهات بشینم تو اتوبوس تا شمال حرف نزنم. : )


کجایی دوست جانی؟
بازم خواب میم دیدم برگشته. گویی جهان از آن من بود آن دم. : )
جا داره لعنت بفرستم به دوست و برادر عزیزم-آینه های کروی- که صبح جمعه ی سرد پاییزیم رو به جهنم تبدیل کرد.
سلسله سردردهایی رو مبتلا هستم که نپرس.

 نوشین درست می‌گفت. میدونستم که درست می‌گه. هرچقدر هم که مشغول درس و کلاس برو بیا باشی٬ باز آخر شب که سرت رو گذاشتی رو بالش دلت از زمین و زمون گرفته. به خودت فکر می‌کنی و می‌بینی ای دادِ بی‌داد؛ ما کجا٬ اینجا کجا؟ ۱ماه و چند روز گذشته.

 من معمولا مشکلاتم رو خودم حل می‌کردم. منظورم اینه که خیلی کم از پدر و مادرم کمک می‌گرفتم. شاید همین موضوع بهم اعتماد به نفس زیادی داده بود. بعد از اون دوران٬ مسئله‌ای طرح شد که حل کردنش در توان من نبود. ولی می‌دونستم زمان بهم کمک می‌کنه. زمان گذشت و من همچنان از حل کردنش عاجز بودم. حالا من موندم و یه ناکامی بزرگ٬ که همه‌چیزم رو ازم گرفت. ولی ذهن من هنوز درگیر اون صورت مسئله هست. حتی اگه وقت امتحان تموم شده باشه.












حالیا مصلحت وقت در آن میبینم، که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم. جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم، یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو، گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
دیگه دلی نمونده که تنگ شه. ولی، تو بیا.