دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 دلم خیلی پر است٬ لبریز است؛ از مایعی سبز و لزج٬ از لجن. دلم می‌خواهد ساعتی تهوع بر من بخشیده شود تا خالی شوم از هر غصه‌ای٬ عذابی٬ ناله‌هایی که فقط خودم می‌شنوم و دیوارهای اتاقم.

 دیروز نتوانستم به مدرسه بروم. تجمع یک مشت آدمِ لجن‌قورت‌داده میتواند اشک هر چهاردیواری را درآورد. نتوانستم بروم. مثل هر انسان دیگری٬ از تجزیه شدن می‌ترسم و نمیفهمم و نخواهم فهمید٬ وجدان و انسانیت چقدر ارزان است... 
 میان این همه کتاب و جزوه و چرک‌نویس٬ جایی برای تپاندن این فاجعه نمانده بود٬ و من غافلگیر شدم؛ طوری که هشت ساعت تمام در حسرت تهوع می‌سوختم و ناله می‌کردم.
 پدرم٬ بیا برای خودمان دلیل نتراشیم. دین و مذهب و پول و مقام٬ همه را کنار بگذار؛ «انسانیت» فروخته شده٬ و این تقریباً آخر کار است. ایمان من از بین رفته٬ و این تقریباً آخر کار است.

 روزی برای میم تعریف خواهم کرد که نبود و اتفاقات زیادی مرا خورد٬ مرا سوزاند٬ و خفگی کبودم کرد. ایمان من مدت‌هاست که رفته است. 
 زیر بار همه‌ی ناملایمات کمر خم کرده‌ام و حتی فرصت ندارم خودم را به هیبت امن لورازپام بسپارم. تلو تلو می‌خورم و مارپیچ می‌روم بجای صاف رفتن. 
 
 میم‌جان٬ خسته‌ام٬ له شده‌ام٬ خزیده‌ام زیر پتو و جسارت برخواستن ندارم. تو هیچ‌وقت بازنخواهی آمد و من روز به روز تاریک‌تر خواهم شد. با یک‌طور بی‌میلی دنبالت گشتم. سراغت را از چند نفر گرفتم٬ اما انگار نباید پیدا شوی. انگار نباید بدانم چه شد و این ماجرا چطور سر آمد.

 شماره‌ی مهیار را از جایی که حتی یادم نبود وجود دارد پیدا کردم. شروع به صحبت کردیم و یاد پنج سال پیش برایمان زنده شد. چه کسی فکرش را میکرد پنج سال دوام بیاوریم. و آخر ندانم چطور٬ اما به سر برسیم.

حتی اگر فقط یک شماره‌ی خاطره‌انگیز از تو باقی مانده باشد٬ روزی٬ جایی٬ به سراغت خواهم رفت. حتی اگر تو آنجا نباشی٬ من خیابان‌ها و کوچه‌های شهرت را زیر پاهایم خواهم گذاشت. به سر آن کوه نه چندان بلند گنار دروازه‌ی شهرت خواهم رفت و فریاد میزنم٬ فریاد میزنم٬ فریاد میزنم تا حتی اگر نشنیدی٬ برای یک لحظه‌ هم که شده٬ یادم کنی. 

 هوای گرگ و میش قبل از طلوع هستم؛ آن لحظه که هیچ قطعیتی درباره‌ی روز و شب٬ امروز و دیروز وجود ندارد. بیا٬ او را٬ صدا بزن.: )




 [حکومت نظامی - تئودراکیس]
 

یاد غریبه ای که نشست کنارم و خیلی نامحسوس ورقامو مرتب کرد خوش. چه روزی، چه جایی، چه جمعی، چه خنده هایی، چه آهنگی از لپتاپش انتخاب کرده بودم... : )

.

هیچ چیز مثل جنایت نتونسته اشکمو دربیاره. در این لحظه، توی زندگیم هیچ کیفیتی باقی نمونده؛ قایق از تور تهی، و دل از آرزوی مروارید.


باید امشب بروم...
مدت هاست صدایش نمیزند. مدت هاست غم نبودن کسی، دردمندش کرده است. درد اما، روشنی انسان است. باید استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد.

 دوست و رفیق هست٬ ولی اونی که با هرکلمه‌‌م اصل حرف منو متوجه می‌شه٬ اونی که می‌دونست من خیلی خوش‌شانس‌م چون با کسی حرف می‌زدم که به قول خودش٬ می‌تونست رشته افکار مزخرف منو دنبال کنه و اونارو بفهمه٬ اون نیست. و وقتی نباشه٬ من با کلّ دنیا هم حرفی ندارم. البته این واسم خیلی گرون تموم می‌شه و من اینو میدونم. میدونم.
 روزی چندبار یادت می‌کنم؛ درواقع «یاد تو از دل کی رود بیرون». ولی حالم بد نیست. معمولی‌م. یه آرامشی هست این اطراف٬ گاهی میبینمش٬ گاهی گم میشه پشت کتابا٬ لباسا٬ زیر تخت٬ کف پام.
 خسته‌ام٬ اما ناامید نیستم. ایده اینه که «چو باد عزم کوی یار خواهم کرد». کِی؟ یه روزی. روزی می‌رسه که آرامش دیگه گم نمی‌شه. اون‌وقت منم میام سوی تو و «بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد».

رفتی دیگه سر نزدی. انگار یادت ما رو رفته باشه. ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم. آخرش که میای٬ حتی روزی که ما دیگه نباشیم.
تنگه دلمون٬ تو بیا. : )


 خب٬ با نبودنت هم که کنار بیام٬ با غصه‌ی نبودنت چیکار کنم؟

 این بلاگ بی‌صّاحاب جای شماره‌ی تو رو گرفته. جوابمو نمیده٬ باهام شوخی نمیکنه٬ بهم امید نمیده٬ چشمامو باز نمیکنه٬ راه درست رو نشونم نمیده٬ ولی میشنوه٬ بازم بهتر از هیچی‌ه.


میم جان. خسته‌ام. تو بیا.




   

برداشت گذاشت کف دست ننه بابامون که ما آریتمی داریم. گوساله! : /
یه طوری دلم میخواهدش که نپرس.

گرفتاریم، لاغریم، خسته ایم، ولی امید داریم.
بیا او را صدا بزن.
میخوام باهات بشینم تو اتوبوس تا شمال حرف نزنم. : )


کجایی دوست جانی؟
بازم خواب میم دیدم برگشته. گویی جهان از آن من بود آن دم. : )
جا داره لعنت بفرستم به دوست و برادر عزیزم-آینه های کروی- که صبح جمعه ی سرد پاییزیم رو به جهنم تبدیل کرد.
سلسله سردردهایی رو مبتلا هستم که نپرس.

 نوشین درست می‌گفت. میدونستم که درست می‌گه. هرچقدر هم که مشغول درس و کلاس برو بیا باشی٬ باز آخر شب که سرت رو گذاشتی رو بالش دلت از زمین و زمون گرفته. به خودت فکر می‌کنی و می‌بینی ای دادِ بی‌داد؛ ما کجا٬ اینجا کجا؟ ۱ماه و چند روز گذشته.

 من معمولا مشکلاتم رو خودم حل می‌کردم. منظورم اینه که خیلی کم از پدر و مادرم کمک می‌گرفتم. شاید همین موضوع بهم اعتماد به نفس زیادی داده بود. بعد از اون دوران٬ مسئله‌ای طرح شد که حل کردنش در توان من نبود. ولی می‌دونستم زمان بهم کمک می‌کنه. زمان گذشت و من همچنان از حل کردنش عاجز بودم. حالا من موندم و یه ناکامی بزرگ٬ که همه‌چیزم رو ازم گرفت. ولی ذهن من هنوز درگیر اون صورت مسئله هست. حتی اگه وقت امتحان تموم شده باشه.