من گنگِ خوابدیده و عالم تمام کَر٬ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.
از مدرسه تعطیل شدم. برخلاف همیشه٬ به سرعت با دوستانم خداحافظی کردم و به سمت انبوه ماشین های منتظر رفتم. ماشین آشنایم را دیدم و سوارش شدم. میم آنجا بود. با لبخند سلام کردم و او "علیک" همیشگیاش را در جوابم داد. ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم. در راه شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره از پدرش. من نمیدانستم که پدرش فوت شده است، و همیشه یکی از علایقم ملاقات کردن پدرش بود. ابتدا ناراحت شدم٬ کمی بعد در جای خودم به سمت او چرخیدم. دوست داشتم موقع حرف زدن تماشایش کنم. همان موقع بخاطر همین حرکت نسبتا عجیبم و سنگینی نگاههای مردم کمی مضطرب شدم. ولی اهمیتی ندادم و با اشتیاق حرفش را دنبال کردم.
مرا رساند جایی که شبیه یکی از ورودی های میدان نقش جهان بود؛ محوطه ای سنگ فرش با ستون های آجری، پر از بازاری های پرانرژی و مردمی که در حال رفت و آمد بودند. آنجا پیاده شدم. میم هم پیاده شد و کنارم ایستاد. انگار باید سراغ کسی میرفتیم، یا شاید کسی منتظرمان بود.
خواب من در اینجا به پایان میرسد. شاید هم من بقیه ی داستان را به یاد نمی آورم. بیدار شدم و نگاهی نگران به گوشیام انداختم؛ اثری از میم، یا هیچکس دیگری نبود. تنها منِ گنگِ خوابدیده بودم٬ و پتوی مخمل زرشکی رنگ٬ و اتاق خنکِ تاریکم، در سحرگاه دوشنبه، دهم آذر.
دیشب با سردرد دیوانهکنندهای به تختم رفتهبودم٬ و تنها راهی که می توانست مرا به خواب نزدیک کند آرام شدن بودن. آرامشی که اینبار نه با شنیدن پناهی و شاملو٬ بلکه فقط با فکر کردن به چیزی بدست میآمد. پس به میم فکر کردم٬ به مهربانیاش٬ به بزرگیاش٬ به آرامشش٬ به اندوهِ همیشگی در عینِ شوخطبعیاش. و به خواب رفتم.
- ۹۳/۰۹/۱۰