پروردمت به ناز که بنشینمت به جای٬ ای گل چرا به خاکِ سیه مینشانیَم...
ایکاش به من یک آیپاد پر از آهنگهای عزیز و بلیط سفر در یک جادهی طولانی میدادند. کوه و جنگل و بیایان توفیری ندارد. فقط دور شوم از هرکجا و بگذرم و ساکن نمانم.
میتوانم بیشتر به آمالم پر و بال بدهم. مثلاً اینکه آن جاده٬ جادهی شیراز باشد و من مسافری با کولهی سبک٬ خالی از هر مسئولیتی جز «انسان بودن».
شبانه راه را بپیمایم و تا خودِ سحر چشم برهم نگذارم٬ که مباد از خاطرم بروی. با یک گلدان فیروزهای رنگ٬ که اگر منّت بگذاری و بر تاقچهی اتاقت بنشانیاش٬ روح اصفهان را در هوای شهرت دمیدهای.
تاحالا با خودت فکر کردهای که انقضای این بلاگ چه روزیست؟ مثلا روزی که قرار است همهی بکدورهای ذهنت را علنی کنی و هیچ چیز برای «نگفتن» نداشته باشی٬ شاید همان روزیست که حضور دست میدهد و قیامتی درونم بهپا میشود که نخواهی دانست.
همین امشب یک راز یکسطری از این بلاگ را برای میم فاش کردم و این تخطی را به حساب اشتیاقم میگذارم-زندگی با همین نوسانها و غیرمنتظرهها و «به جهنم که حالا میگویی خبکهچی-تو را منتظرم بهرحال.»ها ارزش زیستن پیدا میکند.
به جهنم که حالا میگوید خبکهچی٬ همین میم بودنش را دوست.
- ۹۳/۱۰/۱۸