یک نفر در آب دارد... مُرد.
يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۳، ۰۴:۵۶ ب.ظ
نمیگویم غصه دارم٬ و نمیگویم ناامیدم. فقط گنگ شدهام. در افکارم درحال قدم زدن بودم٬ چند لحظه ایستادم٬ پشت سر و روبهرویم را نگاه کردم٬ و ناگهان دلم خالی شد و پیچید و سروته شد.
گاهی وقتها مصرّانه دست و پا میزنی و اگر جواب عکس نگیری- دستکم درجا میزنی. چون از پترنهای روزمرگی بسیار بیزار هستی٬ سریع متوجه سکون خودت میشوی٬ دست و پا زدن را متوقف میکنی٬ آرام مینشینی٬ زانوانت را بغل میکنی و به دنبال یک یا چند اشتباه٬ تمام مراحل را مرور میکنی. در همین بین به گذشته هم سری میزنی و میبینی که هیچ پیشرفت قابل توجهی در کار نیست. فقط تو هستی که تلاش میکنی در منجلاب زندگی غرق نشوی٬ گاهی درون آن فرو میروی و درنهایت به زحمت خودت را بیرون میکشی. همهی اینها لطف آینده را هم زیر سوال میبرد و ناگهان احساس خستگی میکنی. انگار هیچچیز برای ازدستدادن نداری٬ و هیچ تمایلی برای دست و پا زدن. پس بیحرکت میمانی و ترجیح میدهی فرو رفتن در این منجلابِ جهانیشده فرایند طبیعی خودش را طی کند. و بعد از فکر کردن به همهی این موهومات٬ در بلاگت شروع به نوشتن میکنی؛ «نمیگویم غصه دارم٬...»
- ۹۳/۱۰/۲۱