از همین اتفاقات یکهویی.
جمعه, ۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ب.ظ
غرق در خواندن پست نوروزی لنگدراز بودم؛ آنقدر ملموس و آشنا مینویسد که ذهنم از اتاق تاریک دمغروبم بلند میشود میرود آن سر دنیا٬ در خیابانهای یخزده و آپارتمانهای چهل پنجاه متری غرب پرسه میزند. آخرین کلمه را خواندم و لبخند روی لبانم درحال علتجویی بود که گوشی لرزید. نگاه کردم و چشمانم خواند «میم»٬ اما ذهنم که هنوز بین غرب و شرق معلق بود٬ «میم» را پردازش نکرد. با همان لبخند شلشده نگاهم را سمت اسکرین برگرداندم٬ و ذهنم را نشاندم کنار دستم. طی یک مشورت اجمالی متوجه شدیم که اتفاق -از نظر ما-«خاص»ی افتاده است٬ و بهتر است تا نمکش نرفته٬ احساسمان را تقریر کنیم. دنگشو را پلی کردم و شروع کردم به نوشتن؛ «غرق در خواندن...»
- ۹۴/۰۱/۰۷
ساقی می خواران
از کنار... یاران
م...تُ گیسو افشان
می گریزد...