یارب مباد کس را مخدومِ بی عنایت
خسته که باشد یک طورِ محشری زیباست. قیافهاش آدم را بلند میکند میکشد سمت قوری٬ که دو استکان چای بریزی و بیاوری. بنشینی نگاهش کنی٬ او چایش را مینوشد و عطش بیحوصلگیاش فرو مینشیند. شاید اگر بیشتر نگاهش کنی٬ کمکم چشمان خستهاش را ببندد. و شاید اگر باز هم نگاهش کنی٬ به اندازهی یک مرگ موقت آرامتر شود.
نوشتن که جرم نیست. نه قضاوتی در کار هست و نه داوری. وگرنه میدانستم این همه عذاب و نشدن برای چیست. مگر چه کم گذاشتم برای ساختن سرنوشت٬ که اینطور ناکامم گذاشت؟ من اگر هر از گاهی حافظ به دست میگیرم٬ از سر دلتنگیست. خواجه از دل من خبر دارد و به وقتش میگوید نشدنیست٬ به وقتش میگوید بمان و نگریز٬ به وقتش مینالد و اشکهای نریختهی من را میگرید. خواجه از دل من خبر دارد٬ از دل او هم٬ هردو پر میشویم از کلامش اما به سوی خود٬ به راه خود٬ به شکل و شمایل بتهای خود. تنها اشتراکمان شاید٬ یک گمشدگی بیبدایت و بی نهایت باشد٬ که فقط محسوس میشود. درک و دانستنش کار ما نیست؛ دل صدهزاربار تنگتر میخواهد و اشکهای ریخته.
نمیگویم هنوز یک آرزو دارم٬ مدتهاست آرزویی ندارم. و بدان٬ از روزی که هیچچیز جذبم نمیکند به آینده٬ در کالبد خود مُردهام. جای شکر و شکایت هم باقی نمانده٬ وگرنه غر میزدم به زمین و زمان مثل قبلترها که هنوز آرزویی بود. مُرده جز آرامش چیزی نمی خواهد. حتی همان آرامش را هم نمیخواهد٬ بلکه به سوی آرامش میل میکند و آنقدر گنگ میشود که دیگر نمیفهمد مُرده است.
بیآرزو که میشوم٬ به ارزشها بیتوجهی میکنم. دست دوستانم را میگیرم میبرم خورشید٬ و تا سر مری و ته روده فستفود سرازیر میکنم. یک لیوان کوکا هم لاجرعه سر میکشم و همچون شیطان رانده شده٬ از سر میز بلند میشوم. خیابانها را یکی یکی -بدون اینکه بشمرم- تلوتلو میخورم و از چشمانم میشود خواند٬ که ارزشها در رودهی ذهنم آرام آرام حرکت میکنند٬ یکی یکی دفع میشوند و مرا با خود پست و دانیام تنها میگذارند.
آرزو که نداشته باشی٬ مُردهای. و من مدتهاست که مُردهام.
- ۹۴/۰۵/۰۸