حافظ! هرآنکه عشق نورزید و وصل خواست٬ احرامِ طوفِ کعبهی دل بی وضو ببست.
شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ
یکی از روزهای تابستون پارسال که مثل روزهای دیگهی تابستون پارسال مشغول درس خوندن توی عمومی بودیم٬ خبر رسید که واسه سورپرایز یاسمن قراره تولد بگیرن واسش و خب ما هم که اصل کاری٬ باید دستِپُر میرفتیم. سریع شیدا رو بلند کردم از سر جاش٬ اون مانتو سرمهای گشاد خوشگلهشُ پوشید رفتیم سمت چارباغ بالا که سهچهار دقیقه پیادهروی از عمومی فاصله داشت. اولش رفتیم شهرکتاب و هولکی و زورکی یکسری دستبند و گردنبند نهچندان دلچسب ولی از این مارکهای معروف هنری وطنی خریدیم به قیمتی بسیار گزاف. بعد گفتم شیدا جان٬ ما که تا اینجا کوبیدیم اومدیم٬ خستهم که هستیم نمیشه درس خوند٬ وقت ناهارم که هست٬ این حقّ مسلّم ماست که همکف مجتمعپارک رو هم یه گشتی بزنیم. گفت امر امر شماست٬ بزن بریم. رفتیم خلاصه اون تهتهش که هنوز دوسه تا مغازه مونده تا برسیم به دیوارِ تهش٬ یک مانتوفروشی جذاب دیدیم٬ شیدا دید من دلوبیدل میکنم گفت بریم داخلش قیمت بپرسیم. رفتیم و چشم شیدا یک مانتوی سفید خوب رو گرفت. منتظر بودم پرو کنه که چشم من هم یک مانتوی سهدکمهایِ مشکیرنگِ به نظر تنگِ کشسان رو گرفت. بعد از شیدا من هم پرو کردم و لارجش رو انتخاب کردم چون از چسبیدن لباس به بدنم متنفرم. با انتخاب بزرگترین سایز درواقع از آپشن تعبیهشدهی کشسانی بیبهره اما خوشحالتر و راضیتر شدم.
حالا یکسال دقیقاً از خریدن اون مانتو میگذره و من تا همین امروز آرزو داشتم که شب بخوابم صبح بیدار شم -البته اینروزا صبح میخوابم عصر بیدار میشم:/-این مانتوم نو میشد:دی امروز با مامان منتظر بودیم چراغ عابرپیاده سبز بشه تا از چهارراه رد بشیم٬ گفتم عه مامان بریم این مغازههه رو ببینیم چی داره. رفتیم و یکهو دارارارام!! مانتوی منُ داشت! با این تفاوت که سایز مدیوم بیشتر نداشت٬ بهرحال به آرزوم رسیده بودم و چشمانِازعشقکور م تنگی مانتو رو زیاد ندید:/ پس سُرمهایش رو خریدم و بازهم خوشحال و راضی به سمت خونه روان شدم. البته همچنان توی راه به یک مغازهی خرازی هم وارد شدم و چشمم به نخهای دسبند نسبتاً رنگوارنگ افتاد و نتونستم از خریدش خودداری کنم؛ سبز تیره و زرشکی و سُرمهای. ایکاش شرر یه دسبند خوشگل و دلبر واسم ببافه٬ چون میدونم مال خودم کثیف و آماتورطور خواهدشد. ؛؛)
- ۹۴/۰۶/۰۷