از دردی گریستهام که از آنِ من نیست.
گاهی با خودم فکر میکنم که نکند همهی این راه را اشتباه آمدهام؟
شاید بهتر بود در پنجسالگی ساز به دستم میدادند و آنقدر انگشت کوچکم را میکشیدند برای رسیدن به «می» که گریهام بگیرد. شاید بهتر بود هیچوقت مرا از آن کلاسهای ژیمناستیک لعنتی بیرون نمیآوردند. شاید حقم بود مادرم کنارم بنشیند و نقاشی واقعی کشیدن را یادم بدهد. شاید کسی دیگر بودم اگر هربار که مورچهای با دندانهای برّندهی شیر میکشیدم٬ در عوض بَهبَه و چَهچَههایی که کردند٬ مینشستند توجیهم کنند که مورچه دندان ندارد. شاید بهتر بود آن آمپولهای هورمون کذایی را به تنم میزدند٬ به درک که بیست سال بعدش سرطان میگرفتم٬ مگر بقیه نمیگیرند؟ شاید بهتر بود در هفت-هشت سالگیام پدر بجای یک دستگاه کامپیوتر خانگی٬ یک ست درامز به اتاقم میآورد؛ آنقدر صدای جیغش را درمیآوردم که همسایهها شاکی شوند. شاید بهتر بود بجای بهترین مدرسهی شهر٬ به هنرستان موسیقی میرفتم. شاید کسی میشدم که بجای رباتهای بیاحساس٬ قطعههای موسیقی خلق میکرد. شاید همهچیز فرق میکرد اگر مادرم مرا در شهری دیگر زاده بود. شاید همهی همه چیز متفاوت میشد اگر خانوادهام٬ خانوادهی دیگری بود. میبینی؟ این شایدها هیچوقت تمامی ندارد.
- ۹۴/۰۶/۱۰