حالم چو دلیریست که از بختِ بد خویش...
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ب.ظ
نیم ساعت هست که از کلاس هایده برگشتم و نیم ساعت دیگه کلاس دارم. با فراخبالی نشستم توی تختم نون و ماست و سبزی میخورم و از سکوت اینجا کیف میکنم. ریحون بنفش رو برمیدارم و به پتوی بنفشی که روش نشستم نگاه میکنم؛ یه بار گفته بود بنفش عاشقه. حرفهاش همیشه مستند نبود٬ اما تک تک جملهها رو طوری طوری ادا میکرد که مطمئن بشی. همین کافیه. یه انسان چی میخواد جز اطمینان؟ اطمینانی که آرامش رو در ادامه داره.
پنج دقه به یکه. دیر میٰسم ولی میدونستم که دیر میرسم. خیلی وقته که با همین بیخیالی روزها رو میگذرونم. وگرنه اینهمه بیرحمی رو تاب نمیآوردم.
- ۹۴/۰۷/۰۵
+ پیکسلی که پارسال بهم دادی
:-آه و فغان