کفشهایم فریاد زدند؛ راه برو احمق.
شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ
پوست نارنگی رو کندم و گذاشتم کنارم٬ تب میزنم و فکر میکنم چه سایتی رو چک کنم که امیدی به نوتفیکیشنهاش داشته باشم؛ هیچجا.
به منجلابی فکر میکنم که فعلا تا زانو داخلش فرو رفتم. امروز یکی از روزهایی بود که بیشتر از معمول دلم واسه میم تنگ شد. واسه اینکه بهش تکست بدم «آچمز شدم.»٬ جواب بده «نبینم آچمزیتُ. چی شده عزیزم؟»٬ ذوق کنم و یه لحظه یادم بره که چی شده اصلاً. فکر کنم و یادم بیاد که آها؛ زندگی٬ سخت مردمآزار است. تکست بدم «هیچجا جای من نیست. همهجا غریبترینم.» دلم پر میکشه واسه دلداری دادنش بعد از این جمله. دلتنگ شنیدن «من رو که داری؛ دیگه چی میخوای پس؟:))». دلم ریشریش ه؛ بس که تنگه واسه «خوب بودن».
رفتیم فرانسه واسه رضا کیک تولد بخریم. چقدر خوشم اومد که قهوه بخورم با کیک شکلاتی؛ تنهای تنها. یکمی هم خلوتتر باشه که غصههام پخش شه دور و برم. و بعد٬ آخ اگه بارون بزنه...
از اون سر چهارراه٬ از توی بساط یه آقای محترم دستفروش٬ یه بوفکور سیاهسفید چشمم رو گرفت و دستم رو کشید سمت خودش. یاد میم افتادم که میخوند و میگفت به قول صادق خانِ هدایت... خریدمش٬ بغلش کردم تا خود خوابگاه. میذارمش زیر تختم؛ امنترین و نزدیکترین نقطهی این خرابشده به من.
دو تا هلو و یک نارنگی خوردم٬ این پست رو نوشتم٬ اما من هنوز غرق منجلابم.
- ۹۴/۰۷/۱۸
شدیداً بهت پیشناهاد میکنم آهنگِ So Far از Olafur Arnalds رو گوش کنی. اگه پیداش نکردی بگو آپلود کنم بفرستم برات؛ خوب میشی؛ یعنی انقد داغون میشی که تهش خسته میشی از اون داغونِ مفرط بودن.. :]