تا بهغایت رهِ مِیخانه نمیدانستم؛ ورنه مستوریِ ما تا به چه غایت باشد!
چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ
احساس میکنم اگه بنویسم که امروز چقدر بهیادموندنی و چقدر خوشحالکننده بود٬ از اون خاص بودنش کم میشه. اما نمیشه ساکت بمونم. امروز یهجوری بود که هیچ روز دیگهای تاحالا اینجوری نبوده. جدا از اینکه دوست نداشتم تکتک اتفاقهای امروز تموم شه هیچوقت٬ روزهای اینجوری سطح انتظارم رو بالا میبره. مگه یک آدم چی میخواد جز حال خوب و آرامش؟
اما به پیروی از دوستان٬ من هم به نوبهی خودم گله دارم از پاییز عزیز٬ که خب عزیزم چرا وظیفهت رو درست انجام نمیدی؟ چرا برگ درختا هنوز هیچ تغییری نکرده؟ چرا سرد نیستی؟ چرا بارون نمیباری؟
کمکم داشت یادم میرفت که حافظِجان توی کیفمه. از دست برده بود خمارِ غمم سحر؛ دولت مساعد آمد و مِی در پیاله بود.
- ۹۴/۰۷/۲۲