دلم گرفته٬ دلم عجیب گرفته است.
چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ
هنوز نمیتوانم شمارهاش را به اسمش بنویسم و رها کنم بین باقی کانتکتها. من به قدر سالها عوض شدهام و میم... هیچ نمیدانم.
تمام راه که مترو سوار بودم با خودم فکر کردم امشب را چطور بنویسم که جانِ کلام را گفته باشم. ذهنم گشت و گشت تا محو غصه هایم شد و از یادم رفت که رسالت نوشتن مورد تهدید است. حالا باز میخواهم بنویسم که نفهمیدم چه شد٬ چطور آن یک ساعت و نیم انتظار و مابقی بر من گذشت و چطور خرد شدم وقتی عصابهدست دیدمش که میلنگید. «چی شدی تو مَرد؟»
در چشمانم نگاه کرد و خندید٬ انگار نه انگار که منتظرم بگوید «چیز مهمی نیست٬ خوبم». نگفت.
دوست داشتم همهی دوستها و آدمهای خوبی که میشناسم از پشت درختها می پریدند بیرون و مرا از آن حجم غصه و غریبگی درمیآوردند. یا مثلا نوشین زنگ میزد میگفت یکی از بچهها را فرستادیم یکم اذیتت کند بخندیم؛ میم که هرگز واقعی نمیشود.
اما همهچیز یک تراژدی بی عیب و نقص بود برای من. خوشبختانه سرمای بیرحمانهی هوا بخشی از حالتهای چهرهام را توجیه میکرد.
دیرهنگام بود انقدر گنگ و خاموش نشده بودم. حرفهایم بوی غصه میداد؛ میدانستم ساکت بودنم به نفعِ جمع است. و به قول س. که از تئوریسینها نقل میکرد٬ نفعِ جمع در نهایت به نفعِ فرد هم هست.
خستهام؛ به اندازهی تمام دردهایی که داشتهام و بدون مرهم بسته شد٬ به اندازهی تمام خیابانهایی که تکنفره بالا رفتم و پایین آمدن و فکر کردم به انتهای هرچیز٬ انتهای انتها٬ انتهای دال.
و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک٬ دچار آبی دریای بیکران باشد...
- ۹۴/۰۸/۱۳