از ۱۳۳۹ بگیر٬ تا مرگم.
خواستم بنویسم که راه خانه چقدر دور مینماید. مثلاً یک روز نوزده ساله خواهم شد و به این فکر خواهم کرد که پانزده-شانزده سالگی چقدر دور است. تصور قدمزدنهای ریزریز در زمستان ۱۴۲۴ برایم راحتتر است تا به یاد آوردن زندگی سادهای که در پانزدهسالگی داشتم. یک روز همسن مادرم خواهم شد درحالی که نگرانی مادرانه را تجربه نکردهام؛ فقط بانوی داستانهای خودم بودهام که همیشه قدم زدن را در کنار رهگذران گاهبهگاه بیشتر دوست داشته است٬ تا با معشوقی که نمیدانم کجای این کرهی خاکآبی نشسته و بی خبرانه موکای گرم سر میکشد.
من خودم هستم که رهگذر بودن را انتخاب میکنم. و برای سکون یک لحظه کافیست٬ تا بوسهای بر پیشانی یک کودک نوپا بزنم. مگر رسالت ما جز نیلوفرِ آبی بودن است؟ چه در مرداب لجنبسته٬ چه در آبنمای یک پارک.
اما؛
کوهها باهماند و تنهایند
همچو ما؛ باهمانِ تنهایان.
- ۹۴/۰۸/۱۰