مپیچ؛ اینچنین تلخ بر خود مپیچ.
یک ناپیوستگی عمیق٬ یک حدّ تعریفنشده در این نقطه اتفاق افتاد. در دو راهی تداوم نوشتن و شروع دوباره ام. نه میتوانم از دلتنگیها٬ غر زدنها٬ دلوبیدل کردنها٬ آه و فغانها و ... دل بکنم٬ نه میتوانم ادامه بدهم بعد از این ناپیوستگی عمیق. انگار به همهی آنچه تا به حال بوده میخندم. همیشه همینطور است. وقتی که میرسی٬ یک نگاه کجکی به تلاشها و مصائب گذشته میاندازی و میخندی. اما تفاوت در رسیدن و «بهموقع رسیدن» است که میزان تلخی یا شیرینی این خنده را تعیین میکند.
همیشه امید داشتم. غصه خوردم اما امید داشتم. بد و بیراه گفتم اما امید داشتم. حتی وقتی با خودم فکر میکردم که هیچچیز مثل سابق نیست و آدمها میتوانند تا «عوض شدن» به سمت تغییر پیش بروند٬ امید داشتم.
حالا بیا و ببین که چه غوغایی در دل تنگم بهپاست. ببین چه خندهی تلخی بر لبم نشسته و تکان نمیخورد. ببین همهچیز چقدر غریب است و سرد است و خیس. پاییز دستش را روی سر همهی ما کشید؛ بعضیها بیدار شدند٬ بعضی هم سرما به تنشان مانده و هنوز میلرزند...
باز هم دیر جنبیدم و «سبزیپلو با ماهی» شنبه شب از دسترسم خارج شد. میترسم باز دیر بجنبم٬ یک روز به خودم بیایم و ببینم که همهی خوبها از دسترسم خارج شدهاند.
- ۹۴/۰۸/۱۵