چای بِهلیموم سرد شد آخر.
بعدازظهر چهارشنبه یکی از بهترینهاست. چون یک روز قبل از «پنجشنبه» است و «پنجشنبه» هم که از اساس روز خوبیست؛ اندک زمانیست که عنوان بهترین روز هفته را هم از چنگ «دوشنبه» ربوده و در هفتههای من پادشاهی میکند.
لیوانم را از چای نبات پر میکنم و میگذارم کنار دستم؛ برای من بخش بزرگی از لذت «چای نوشیدن» در تماشای خارج شدن بخار از لیوان خلاصه می شود؛ متفاوت٬ منعطف٬ شفاف٬ گرم.
این شکلات صبحانهی جدید یکجور ناموزونی در خمیر خوشمزهاش دارد که نباید داشته باشد؛ همان برند(البته «شوکوپارس» فقط در سطح کودکیِ ما برند محسوب میشود:)) همان تیوبهای پر از شکلات نوستالژیک...) و همان قیافه است٬ اما یکجاهایش یکجورهاییست که آدم یکطوری میشود وقتی میخورد. اما شکلات است دیگر٬ میخوریم و لب به شکوه نمیگشاییم٬ مباد از یادمان برود؛ خوشحالی همین چیزهاست. کینگرام بخواند و از لیوان چای بخار بلند شود و هوا ابری باشد و ساعت شش نوشینمان در کافهی خانوم ش. باشد.
پدر صبح زود آمد. پریدم بغلش کردم؛ خندید. فرستادم داخل خوابگاه که سرما نخورم. نگفته بودم و نمیدانست که همین الآنش هم کمی سرما خوردهام. اصلا بداند که چه شود؟ یک نگرانی مازاد بر باقی نگرانیهایش؟
مثل بیشتر ناهارهای خانوادگی٬ من متکلم وحده بودم و پدر جز در مواقع نصیحت و پندآموزی نظری عرضه نمیفرمود. آنطور که در ذهنم نقشه میریزم و خودم را آماده میکنم٬ در واقعیت نمیتوانم به همان اندازه دلیر و غرغرو باشم. اصلا انگار ما را با حوصلهی تنگ زادهاند.
- ۹۴/۰۸/۲۷