بابا را «پدر» مینویسم از وقتی نیستی.
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ
امروز دوبار دستپخت نوشین رو خوردم و حظ کردم. حتی وقتی دستتودست با جوونمرد میبینمش هم حظ میکنم؛ وقتی میخنده٬ وقتی حالش خوبه٬ وقتی آهنگ میذاره واسم میگه گوش کن - این خیــــلی خوبه.
اما من دغدغه دارم؛ دغدغهای که مثل یه تودهی سرطانی میشه توی ذهن٬ و اگه بهش توجه نکنم بزرگتر میشه٬ نه کمرنگتر. اینطوری خوشحالیام هم بیمزه میشه. نباید بشه. باید بکّنم بندازم دور این تودهی سرطانی رو؛ امید داریم. یه تلاشهایی هم میکنیم. مگه ما چیمون از یه آدمخوشحال کمتره. نمرهی مبانیمون؟ بگو من دیوونهم. اصن کی خواست عادی باشه هیچوقت.
اما پدرم... خوب بودن سخته. هرچی بزرگتر میشم سختتر هم میشه.
- ۹۴/۰۹/۰۵