یادم هست٬ قدرش را میدانم...
دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ق.ظ
یک پروپرانول دیگه هم خرج امروز میکنیم؛ بدان امید که حتی اگه اتفاق خوبی نمیافته٬ اتفاق بدی هم نیفته.
فردا میرم اصفهان. فردا از زندگیِ روال اینروزهام جدا میشم و خودم رو پرت میکنم توی یک زندگیِ سهنفره؛ یک دست ظرف اضافی از کابینتهای آشپزخونه بیرون میارن واسه چهار روزی که فرزندشون در محفل خانواده حضور داره٬ اما مسافره؛ باز هم رفتنیه.
مامانجان٬ چقدر غصهت میگیره وقتی فکر میکنی به ۱۸سالی که هرروز باهم بودیم٬ و دو سه ماههی اخیر که سرجمع ده روز هم پیشهم نبودیم؟ شاید من خیلی بیملاحظهام. یک رابطهی عمیق رو که خواهناخواه شروع شد و ۱۸سال ادامه پیدا کرد رو٬ با یه مشورت تشریفاتی و ردوبدل کردن یه سری جملهی کلیشهای٬ تبدیل کردم به چنین رابطهی رقتانگیزی؛ که آخرین باری که مادرم رو دیدم بهدلیل مراسم تشییع مادرش(مادربزرگ من) بوده باشه٬ و بعد از اون رابطهمون محدود شه به اسمسهای یادآوری قرص آهن مامان و «چشم٬ در اولین فرصت» گفتنهای من٬ تماسهای سهچهار دقیقهای ساعت هفت شب و تعارفات معمول.
مامانجان٬ چقدر غصهت میگیره وقتی فکر میکنی به ۱۸سالی که هرروز باهم بودیم٬ و دو سه ماههی اخیر که سرجمع ده روز هم پیشهم نبودیم؟ شاید من خیلی بیملاحظهام. یک رابطهی عمیق رو که خواهناخواه شروع شد و ۱۸سال ادامه پیدا کرد رو٬ با یه مشورت تشریفاتی و ردوبدل کردن یه سری جملهی کلیشهای٬ تبدیل کردم به چنین رابطهی رقتانگیزی؛ که آخرین باری که مادرم رو دیدم بهدلیل مراسم تشییع مادرش(مادربزرگ من) بوده باشه٬ و بعد از اون رابطهمون محدود شه به اسمسهای یادآوری قرص آهن مامان و «چشم٬ در اولین فرصت» گفتنهای من٬ تماسهای سهچهار دقیقهای ساعت هفت شب و تعارفات معمول.
ما کِی اینقدر بیملاحظه شدیم؟
- ۹۴/۰۹/۰۹
اونم همیشه همین حس تورو داشت
آخر هفته گاهی برمیگشت خونشون اما از اول هفته بعد هنو یک روز نگذشته بود که باز شروع میکرد به دلتنگی
همه ترمها از اول تا آخرم پشیمون بود از انتخابی که کرده
ازین که از خونه و خونوادش دور شده
دلش میخواست برگرده به روزای کنکورش و دوباره انتخاب کنه
اینجوری هیچ وقت دیگه دور نمیشد از خونش
هیچ وقتم عزیز نمیشد، اون هم خیلی عزیز