حمّال٬ روانی٬ مسموم.
حالت تهوع دارم. عرق سرد یهو میشینه روی پیشونی و گردنم. همهش بخاطر این زمین کثیف و هوای سمّیه؛ آخرین باری که حالم اینقدر خراب بود تازه اومده بودم تهران. اون موقع میدونستم که هیچی ندارم؛ نه خونه٬ نه خانواده٬ نه دوست قابلاعتماد.
حالا؟ نه خونه. نه خانواده.
اما این سم رو هیچجور نمیشه کشید بیرون از خونِ تیرهم. باید بریزه همهجا؛ همهی بدنم رو آلوده کنه. فکر مسموم لعنتی باعث همهی ایناست. مثل یه بیمار روانی سم ترشح میکنه و قهقهه میزنه. دستم نمیرسه بهش؛ میم میگفت پردهی مننژ دور مغز رو محکم گرفته٬ اون تکون بخوره مُردیم. این یعنی حتی اگه دستم رو فرو کنم توی دهنم٬ حلقم رو بشکافم و اونقدر چنگ بزنم تا وارد جمجمه بشم٬ بازهم دستم به اون لعنتیِ کثیف نمیرسه. ناخنهام نمیتونن پارهش کنن؟ بلند شدن. معمولا اجازه نمیدادم اینقدر بلند شن. اما یادم رفت٬ همهچیز یادم رفت؛ اینکه ناخنهام رو کوتاه کنم -از ته-٬ اینکه کرم بزنم به پوست خشک دستهام که هربار بهشون نگاه میکنم جای زخم یا خراش پیدا میکنم٬ اینکه کادو بخرم واسه تولد ش. حتی انقدر یادم میره برم دستشویی تا مثانهم درد بگیره؛ داد بزنه «حواست کجاست احمق! اینم شانس ما؛ خودخواهترین آدم دنیا شده صاحابِ ما.» خواستم بنویسم «حمّالِ ما»٬ ولی یادم اومد که بعد از ۱۸-۱۹سال زندگی مشترک حقم نیست اینطور صدام کنه. بله٬ لیاقت «صاحابِ ما» خطاب شدن رو دارم. هرچقدر هم که خودخواه و بیمسئولیت باشم. شاید با استدلالی مشابه همین منطق تخیّلی منه که خدا صاحب ما شده. هرچقدر هم که خودخواه و بیمسئولیت باشه.
تهوع٬ خفگی٬ مثانهای که داد و بیداد میکنه. یکی از پاهام گزگز میکنه٬ اما امروز یه قدم هم راه نرفتم. شاید بخاطر همینه. شاید بخاطر راه نرفتنه که تهوع دارم و نفسم با سختی بالا میاد و مثانهم عصیان کرده. امروز حتی یک قطره هم آب نخوردم. شاید بخاطر همینه. شاید بخاطر آب نخوردنه که تهوع دارم و نفسم با سختی بالا میاد و مثانهم عصیان کرده.
اینقدر دنبال دلیل نباش روانیِ مسموم. نباش. نباش.
نوشین گفت روانپریشم. میم تأیید کرد که روانپریشم. حالا وقت صدور حکمه. بله؛ شاید سایکوز هستم٬ و برای جامعه خطر ندارم.
- ۹۴/۰۸/۳۰
به این هم فک کن که « حالا؟ نه خونه. نه خانواده.» مورد سوم نداره. (شاید «اون موقع» هم مورد سوم نداشته البته...) #نیمهٔ_پر_لیوان