And the way that we feel might have to be sacrificed
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ
یک روز بالهایم را آتش میزنم و انزوا میگزینم. یک روز تمام داشتههایم را میریزم در یک سبد٬ میبرم سر پل خواجو و سبد را وارونه میکنم بر روی گشادهی زایندهرود؛ هیچکس به اندازهی او مرا نمیشناسد. حتی وقتی نیست٬ وقتی هامون بر تمام شهر حکومت میکند٬ باز هم مرا میفهمد و از دور٬ برایم سر تکان میدهد.
بعد٬ آزاد و رها٬ دور از چشمها٬ خودم را به آتش میکشم و در انزوا جان میدهم.
- ۹۴/۰۹/۱۶