ما کی اینقدر تنها شدیم...
دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ
خیلی عصبی م. اونقدر که حس میکنم ضربان قلبم بالا رفته. کمرم درد میکنه و عصبی تر میشم. همه چیز باهام اصطکاک داره، یک لحظه امون ندارم از اتفاقات و اشخاص مختلف. با خودم میگم تو که اونقدر شلوغ کردی دور خودتو اول ترم، چی شدی یهو که بخاطر بی خبر بودن از یک تمرین و حذف و اعتراض حالا اینقدر احساس تنهایی میکنی. شاید باید بگم لعنت به خودم، اما نمیگم؛ جورشو میکشم.
یه لیوان شیر قراره غصه های سیاهم رو سفید کنه و حل کنه توی خودش. یه بیسکویت شکلاتی هم قراره جای غصه ها رو با طعم خوبش پر کنه. من اگه به خوراکیها دل نبندم که میمیرم از غصه. حالا گیریم اندک زمانی ه خپل شده باشیم. شهر به اون بزرگی هست و من و پاهام. انقدر میگردم دنبال خودم، دنبال نداشته هام، دنبال آرزوهام، که پاهام داد بزنن بسه لعنتی. بسّه.
- ۹۴/۱۰/۲۱