در چینِ طُرّهی تو دلِ بیحفاظِ من٬ هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد. [اپیزود یک/آخر/هرچی]
شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ
جیپ را تحویل میگیریم و از میان هزاران جاده٬ یکی را انتخاب میکنیم؛ وقتی زمین خشک و هموار است و میتوانید از هرطرف بروید٬ انگار هزاران جاده پیشِ رو دارید و تنها راهنما٬ یک قطبنمای فلزی زنگزده است که بهنظر درست کار میکند. درواقع تمام چیزهایی که میم برای سفر آورده است٬ در یک «قطبنما» و «لیوانخاص» خلاصه میشود.
به سمت شمال میرویم. مناظر اطراف را به دنبال یک سرخپوست اصیل به دقت زیرنظر میگیرم٬ اما راننده امیدی ندارد. میگوید این موقع از سال سرخپوستها وقتشان را در این بیابانهای خستهکننده تلف نمیکنند. من اما امیدم را از دست نمیدهم٬ از میم خواهش میکنم که جای خودش را با من عوض کند تا درست کنار شیشه باشم و حتی یک آفتابپرست لمیده بر تختهسنگ داغ را از قلم نیندازم. میم با بیحوصلگی قبول میکند و جاهایمان را باهم عوض میکنیم. میم به سرخپوستها اهمیتی نمیدهد٬ از موجودی مثل آفتابپرست متنفر است و ترجیح میدهد هرجایی باشد جز میان دو احمق که دربارهی احتمال وجود سرخپوستها در بیابانی پر از آفتابپرستهای ازخودراضی بحث میکنند؛ کلافه میشود٬ با تأکید بر حرف «اف» میگوید «فّاک» و مشت گرهشده از بیحوصلگیاش را بر داشبورد جیپ لعنتی میکوید؛ صدای از کار ایستادن موتور جیپ لعنتی هرسهمان را میخکوب کرد. جان دادن در یک بیابان بیآب و علف و تکهپاره شدن بدنم توسط کرکسهای سیاه؟ سرنوشت من همین بود؟
از جیپ پیاده میشویم. میم مدام شوخیهای مرگ-محور میکند و خودش نمیخندد٬ با این کار اعصاب راننده بیشتر خرد میشود اما چیزی به زبان نمیآورد. من هنوز به گذار سرخپوستها از آن بیابان نفرتانگیز امید دارم. راننده زیر سایهی جیپ نشسته و سعی میکند با کف پوتینش دُم یک مارمولک را تنش جدا کند و نمیتواند. ناگهان مارمولک جهید و تا به خودمان آمدیم٬ دیدیم که میم لبخند کجکی حاکی از رضایت میزند! بالاخره دُم مارمولک مفلوک از تنش جدا شده بود و حواس هیچکس به مرگ موعود نبود. با شنیدن صداهای نامفهوم حواسمان به کلیت ماجرا برمیگردد؛ یک سرخپوست جنتلمن سوار بر اسب مشکی باوقارش٬ آرام و باطمأنینه به سمتمان میآید. نزدیک میشود و با یک حرکت نمایشی٬ از اسب پایین میپرد. کلاه سرخپوستی پوشیده از پَر بوقلمون را از سر برمیدارد و درحالی که دست دیگرش را پشت کمرش گرفته٬ کمی خم میشود و میگوید «؟؟؟٬ ؟؟؟؟!»
من-نجاتیافته از پیشِپا افتادهترین سناریوی مرگ- به سمتش میدوم و همراه با لبخند گوشادی که تحویلش میدهم٬ دستش را به نشانهی دوستی میفشارم! با نگاه پرسشگرانه از میم میخواهم که مشکلمان را به سرخپوست بگوید٬ اما میم اظهار میکند که زبان سرخپوستی را به رسمیت نمیشناسد و یک کلمه هم از آن سر در نمیآورد. خودم و راننده با هزار مکافات به سرخپوست میفهمانیم که ماشینمان خراب شده و از او میخواهیم که ما را به نزدیکترین دهکده برساند.
سه ساعت در راه هستیم٬ من و راننده و سرخپوست پیاده میرویم و میم سوار بر اسب سیاه باوقار٬ پادشاهی میکند! قول داده است در ازای این لطف٬ به محض رسیدن به دهکده یک «ماشینِ برو» برایمان بخرد. حوالی غروب به یک دهکدهی شلوغ و پررونق میرسیم. اصلاً باور نمیکردیم چنین پویایی و حیات بشری٬ جایی در آن بیابان وجود داشته باشد! کمال قدردانی و تشکرمان را با تقدیم یک بسته شکلات خوشمزه به سرخپوستِ ناجی بیان میکنیم و برخلاف انتظارم٬ کلاه سرخپوستی باحالش را به من نمیبخشد؛ کمی سرخورده میشوم.
یک نمایندگی BMW پیدا میکنیم و میم دست به جیب میشود؛ دهتا اسکناس صد دلاری درمیآورد و روی پیشخوان میگذارد٬ بعد سوییچ X7 را به راننده میدهد و هشدار میفرماید که یک خط بر آن نیفتد وگرنه باید همان لحظه (که خطی بر آن افتاد) قید ادامهی سفر را بزنی و پیاده دنبالمان بیایی٬ «لجن»!
راننده با بیخیالی سوییچ را میگیرد و هرسه سوار X7 قرمزرنگ میشویم. مقصد همان شمال قاره است و رفیق معتمد٬ میم. یکی دو ساعت به صحنههای آرتیستیک روز گذشته فلش-بک میزنیم و هارهار میخندیم و چای خاص میم را در لیوانهای سرامیکیمان مینوشیم. بعد از آن٬ سکوت میکنیم و هرسه منتظر میمانیم یکی از دو نفر دیگر حرفی بزند٬ و یکی از دو نفر دیگر هیچ حرفی نمیزند. سرم را میگذارم روی پاهای میم و دست مهربانش را که برای نوازش موهایم پایین آورده با دستهایم بغل میکنم. کف پاهایم را با دست دیگرش میگیرد و گرما مثل جانی دوباره٬ از نوک انگشتانم به تمام وجودم دمیده میشود. با چشمان بسته لبخند میزنم٬ و آرزو میکنم هیچوقت به شمال نرسیم...
با حس دستهای میم که چشمان بستهام٬ گونه هایم٬ پیشانی و لبهایم را لمس میکنند بیدار میشوم؛ هوا روشن است و اولین چیزی که میبینم تصویر خودم در مردمک چشمان میم است. این شکوهمندترین قسمت خواب است؛ لحظهی شروعِ بیداری. لبخند میزنم و از او میپرسم ساعت چند است؟ بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد میگوید ۵صبح. لبخندم گوشادتر میشود چون میدانم بازهم وقت برای خوابیدن هست. سعی میکنم چشمانم را ببندم و دوباره بخوابم٬ اما دلم طاقت نمیآورد. دوست دارم بیدار باشم و میم را نگاه کنم که چهرهاش در روشنی گرگومیشِ هوا٬ چقدر امیدبخش میشود...
به حومهی قطب شمال میرسیم و همهجا از برف پوشیده شده است؛ سفیدِ بیکران. آرامش بینظیری دارم؛ همهچیز در تسکیندهندهترین حالت خودش است٬ همهچیز مرا به سوی ابدیت میکشد. از X7 پیاده میشویم٬ دوتا انار از اعماق کولهام برمیدارم و به سمت سفیدی مطلق قدم میزنیم. میم توضیح میدهد که حوصله ندارد اینبار انارها را دانه کند؛ اگر یک دانه انار روی این سطح سفید بیخلل بیفتد٬ همهی این این شکوه و عظمت قربانی یک دانه انار سرخ ناچیز میشود. و میم نمیخواهد در چنین جنایتی دست داشته باشد٬ هرگز.
مینشینیم در دل سفید بیکران٬ از هر طرف که نگاه کنیم هیچ چیز نمیبینیم. انارها را بینمان میگذارم. آن یکی را که رنگ و روی زردتری دارد برمیدارم٬ روی نوک پنج انگشت نگهش میدارم و به سمت میم میگیرم؛ «اناری که تو دون نکنی خوردن نداره٬ آقایعزیز. ایندفه هم تو همچو بادِ باهاری گرهگشا میباش:)» راضی میشود و انار را از دستم میگیرد؛ با دقت و ظرافت شروع میکند به دانه کردن انار و من گنگوخاموش٬ به رقص انگشتانش٬ به اخمِ ابروانش٬ به حرکت مچ دستانش٬ به دلبریِ چانهی دلربایش٬ و به همهی قشنگیهایش چشم میدوزم.
انگار همهچیز٬ مرا به سوی ابدیت میکشد.
- ۹۴/۱۰/۲۶