باران را گو به نیشخند ببار.
تخت بالا جهانبینی عارفانهای به آدم میده. ترم بعد سعی میکنم از راه مذاکره وارد شم و یکی ازین بالاییها رو تصاحب کنم. اگه مذاکره جواب نداد هم، بیخیال میشم. معمولا با اولین تلاشها و شکستها دلسرد میشدم، و معمولا هم به ضرر خودم بوده این ویژگی.
ده صفحه از اندیشه مونده و سرم درد ملایمی داره. حتی مطمئن نیستم یک واو از چیزهایی که تاحالا خوندم فردا یادم بیاد. آخرین بار که درسی رو حفظ میکردم، درست یک هفته قبل از کنکور بود؛ دینی. اون روزا بابا صبح زود بیدارم میکرد، سهتایی صبحونه میخوردیم و از هر دری حرف میزدیم.
من مینشستم در مسیر نور خورشید، نور گرم و سردی هوای صبح ترکیب لذتبخشی بود. مامان کلی خوردنیهای خوشمزه واسم میآورد و خودش میرفت خرید. یکی دو ساعت بعد که برمیگشت، از پیشرفتم میپرسید و مشغول آشپزی میشد. نزدیک ظهر که میشد دیگه آفتاب هم دلم رو میزد. میرفتم توی اتاق معمولا-نامرتب خودم و منتظر میموندم که مامان یا بابا به ضیافت ناهار دعوتم کنن!
پادشاهی میکردیم خلاصه. حالا ما کجا، اینجا کجا...
از عصر بارون لاینقطع گرفته. تهران خوشحال و آروم شده با شنیدن صدای شلپشلپ و بوی نم. امشب رو نباید خوابید؛ به یاد همّهی دیوونهها، صدای بارون و خنکای زمستون و چای میوه که بخار میکنه توی لیوان لاجوردی، و چندتا بیسکویت شکلاتی.
به سهشنبه فکر میکنم و مردد میشم که برم یا بمونم. بمونم چیکار؟ برم چیکار؟ زایندهرود دیگه به اندازهی قدیما منو مومن خودش نمیکنه. احساس میکنم که موندنی نیستم. قبلا هم این حس رو تجربه کرده بودم، و میدونم که چه قدرتی داره...
از من مپرس چونم، میبین که غرق خونم. این هم نهام، فزونم؛ تو فتنه را مشوران.
- ۹۴/۱۰/۱۸
+ هوم... بارون خیلی خوب ه. خوشحالم نکرد، ناراحتیم رو کمتر کرد ولی یه ذره.