You're the one that I've been calling for
یه زمستون سرد و خشک توی دبی یا قطر رو متصور هستم، و خودم رو که با موهای خیس تازه از حموم اومده نشستم توی تخت تماماً سفید، توی اتاق بیستمتری طبقه سیزدهم یک هتل. از پشت دیوار شیشهای روبهروم دونههای ریز برف رو میبینم که فقط بعضیاشون فرصت رسیدن به زمین رو پیدا میکنن؛ بقیهشون اسیر باد هستن و دور میشن؛ احتمالاً میرن سمت خلیج.
همون طور که نشستم انقدر کش میام تا دستم برسه به ظرف شکلات روی میز، و یهدونه دارک بردارم. دستام رو حلقه میکنم دور لیوان لاجوردی پر از موکای داغ؛ گرمی لیوان رخنه میکنه به انگشتهای یخزدهی دستم و احساس خوبی بهم میده. یهقطره آب از موهام میچکه روی شونهم، کمکم سرازیر شدن همون قطره رو حس میکنم. از شونه تا سینهم رو نگاه میکنم؛ یه ردّ خیس از خودش روی بدنم باقی میذاره، تا اینکه تموم میشه.
نگران میشم که موکا بیشازحد سرد نشه؛ دوست دارم دهنم رو بسوزونه، اونقدر که زبونم چندلحظه بیحس بشه. با احتیاط یهذرهش رو میچشم؛ نه، هنوز خیلی داغه.
سرم رو برمیگردونم سمت میز کوچولوی سفیدرنگ کنار تخت، چند ثانیه نگاهم رو ثابت نگه میدارم؛ کیبورد موبایل صورتیم روشن و خاموش نمیشه؛ یعنی هنوز کسی باهام کاری نداره، یا سراغم رو نگرفته. لیوان رو محکمتر میگیرم و سرم رو بر میگردونم سمت پنجره. همین لحظه، چند نفر توی خلوت خودشون خیره شدهن به آسمون و به زندگیشون فکر میکنن؟ همین لحظه، کسی خیره شده به آسمون و با خودش فکر کنه چند نفر دیگه خیرهن به همین تصویر خاکستری محو؟
با شنیدن صدای ویبرهی موبایل به خودم میام؛ به لیوانم نگاه میکنم که بخار کمی ازش جدا میشه؛ یه جرعه میخورم و زبونم بیحس میشه. با دندونای خودم، زبون خودم رو گاز میگیرم و هیچ دردی حس نمیکنم. یه جرعهی دیگه موکا میخورم، و با چشمام دونههای ریز برف رو دنبال میکنم، که چه بیاختیار اسیر قدرت باد میشن...
- ۹۴/۱۱/۰۸