ایکاش توی بغل مامان ۱۹سالم میشد.
جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ق.ظ
هنوز هم، هنوز هم دلتنگم و چشمانم میسوزد با یادآوردن چشمانش. این روزها هیچوقت تکرار نخواهد شد؛ هرگز، هرگز خودم را به چنین روزهایی برنخواهمگرداند. فقط میگذرانم، با چنگ و دندان میگذرانم به امید روزهای بهتر. و بدان، این جان برلب آمده بر هر دیوانگی مهر عقلانیت میزند؛ وای اگر روز بهتر نرسد، وای اگر به سوزش و سرخ شدن چشمانم عادت کنم، وای اگر مرده باشم و میان این مردم زندگی کنم.
ایکاش میرفتم یکجای دور؛ جایی شبیه مرگ.
- ۹۴/۱۱/۰۹