دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

People say goodbye in their own special way.

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

یک‌بار هم میم گفت که نمی‌خواهد مثل من نوشته‌هایش را فقط برای خودش بنویسد در جایی گمشده، مثل این بلاگ، که هیچ‌کس نیم‌نگاهی هم به آن نمی‌اندازد.

 من سیاه می‌شوم گاهی؛ مدت‌ها بود این‌قدر ناامید و بی‌هدف نشده بودم. روزهاست دلم می‌خواهد کسی از لب‌ولوچه‌ی آویزان‌م شکایت کند تا بزنم زیر گریه. مدام حافظ می‌خوانم و کافی نیست. سعی می‌کنم با این و آن چند کلمه حرف بزنم و بازهم کافی نیست. پدر از اوضاع و احوالم می‌پرسد و می‌گویم خوب. "خوب" اما حقیقت نیست. هیچ چیز وجود ندارد که نگرانش باشم یا اهمیتی برایم داشته‌باشد؛ هیچ، یک هیچ احمقانه و بی‌معنی.

این دو روز قرار است به زشت‌ترین حالت ممکن سپری شود؛ مثل روزهای اول ترم یک، احساس غربت می‌کنم. این بار اما ناامید هم هستم؛ می‌دانم که قرار نیست دوستانی از جنس خودم پیدا کنم، می‌دانم که چهارسال با همین میزان از غربت باید زنده بمانم. و این جان به لب آمده خوب می‌داند که بریده است؛ پای ایستادن ندارد. رهایی می‌خواهد. رفتن می‌خواهد. گفتم بفرستیدم یک جای دور. اینجا نمانم، فقط بروم هرجا که شد. اما هیچ‌کس حرفم را جدی نگرفت. گفتند چهارسال را باش تا ببینیم چه شود. می‌گویم معذورم، نمی‌توانم یک ماه دیگر هم بمانم. نشنیدند، یا نشنیده گرفتند.

هیچ‌چیز نمی‌تواند خوشحال‌م کند؛ هیچ چیز خوشحال‌کننده‌ای در نظرم وجود ندارد. دنیا رنگ باخته و من مثل وصله‌ای ناجور، احساس سرباری می‌کنم. انگار حتی اکسیژنی که تنفس می‌کنم را از دهان دیگران ربوده‌ام و حرام می‌کنم. انگار جای یک نفر آدم درست‌حسابی را با لاشه‌ی بی‌خاصیت‌م اشغال کرده‌ام. انگار ستم می‌کنم با بودن‌م و از آن بدتر، با ماندن‌م.

این همه سیاهی را اگر برای دیگران بنویسم، مثل یک طاعونی خواهم بود که تلوتلوخوران در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند و در بغل این و آن می‌افتد. بعضی‌ها می‌ترسند و پس‌ش می‌زنند(که این کار بسیار درست‌تر است.) بعضی‌ها دل می‌سوزانند و خودشان را به خطر می‌اندازند. 

می‌دانم که هیچ‌وقت اهل کمک به دیگران نبودم، اما نمی‌خواهم باعث زحمت‌شان هم بشوم. این را خوب فهمید‌ه‌ام، اما نمی‌توانم کاری کنم. نمی‌توانم خودم را راضی کنم. نمی‌توانم مثل قبل چشمان‌م را ببندم و ادامه دهم. شاید بهتر باشد به سیتالوپرام‌ها تن دهم. شاید روح هم بتواند با دستکاری هورمون‌ها کمی آرام بگیرد. شاید خواب باشم. شاید در روشنی بیدار شوم و چشمان‌م چیزی ببینند.

  • ۹۴/۱۱/۰۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی