.Nothing stays the same
گاهی وقتا دلم واسه خودی که دیگه خودم نیست میسوزه. احساس جداافتادگی میکنم از دوستام٬ و از دوران کودکی-گرچه هنوز کودکم-.
موضوع اینه که تا یه زمانی و در محیطهایی٬ کسی مخالفتی با کودک بودنمون نداشت. اما حالا یه چیزایی با کودکبودن تضاد داره٬ اجازه نمیده همونقدر بچه و ساده و خنگ باشی؛ امون نمیده که یهدقه دل خوش کنی و به همهچی بخندی؛ بگی گورباباش.
پارسال فکر میکردم توی درهی زندگیم هستم٬ قبلش اوضاع خیلی بهتر بود٬ فکر میکردم بعدش هم اوضاع خوب میشه٬ بهتر میشه. توی همون زمان که فکر میکردم درهی زندگیمه٬ درست موقع آنتراکت کلاس ادبیاتی که استادش دوسه هفته قبل کنکور بهم گفت مطمئنم بالای ۹۰ میزنی و من خندیدم٬ یه کادوی تولد بزرگ گرفتم. مهسا میتونست بگه «نگارم٬ همیشه کوچولو بمون.» اما نگفت. بغلم کرد و تبریک گفت. دونهدونه بازشون کردم و همهشون یه شکل بود؛ شازده کوچولو و گلش-گل ازخودراضی و متکبرش. حالا که دوباره بازشون میکنم به خودم میگم من همون گله ام شاید -ازخودراضی و متکبر؟
دوتا از سهتا تابلوی روی میزم میراث تولد ۱۵ و ۱۶سالگیه. اون بچهقوچ صورتی چشمورقلمبیده هم از ۱۶ست. اما ۱۷ باحالترین بود؛ آخر شب که -جز دوسه نفر- همه رفته بودن٬ استیکرهای فسفری چسبیده به دیوار اتاقم رو دیدم که پر از حرفای خوب بود؛ بیاجازه استیکرهام رو برداشته بودن! ولی چیزای خوبی واسم گذاشته بودن٬ یادمه لبخندی رو که زدم.
من هنوز بچهم. وقتی دوستام پیشم نیستن٬ گاهی شک میکنم به «خود» بودنم؛ هنوز وابستهم٬ دلم خندیدن میخواد به مزخرفات دمِ دست.
دلم میخواد اول صبح مریم از خستگی روی میز دبیر خوابش ببره و همه رو مجاب کنم که بیدارش نکنیم تا آقااعلمی وارد کلاس بشه٬ بعد زمین رو گاز بزنیم از خنده وقتی با ورود آقااعلمی مریم از خواب پرید و فکر میکرد داره کابوس میبینه!
دلم میخواد بپرم توی بحثهای معترضانه نسبت به شیطان بزرگ -ب.- و بگم که یه لگد به ماتحتش از من طلب داره!
تنها ناهار خوردنای سلف شکنجهست٬ تنها ناهار خوردنای خوابگاه خنثیست. دلم ازون ناهارای دستجمعی وسط حیاط -مشرف به آفتاب- میخواد. از همونایی که منتظر میموندیم همه بیان بشینن دورِ دایرهمون٬ حتی اگه نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم.
امسال از خیلی مسائل فارغ شدیم٬ من موهبت بزرگی رو بدست آوردم٬ روزهای خاص و خوش-حال زیادی دارم٬ اما اون حس بچه بودن بین بچهها٬ اون حس قدرتمند بودن کنار دوستام٬ دیگه برنگشت. فکر نکنم دیگه برگرده. هنوز بچهم؛ با رفتن دوستام بزرگ نمیشم. چقدر تنها شدیم...
- ۹۴/۱۱/۰۲
حقیقتن.
و خب دره ی عمیق تری بود بعد اون دره. کی میدونس اون موقع؟ میدونسم کنکور نمیخوندم :)) دیپلمه موندن هم لطف خودش رو داشت :))