.Had a voice, had a voice but I could not sing
انقدر تیره و گمراهم، انقدر سنگین و زمینگیر شدم، که نوشتن هم واسم عذابه. من دوست داشتم هیچ تعلقی نداشته باشم. اما خاطرم متعلق شده و باز، مثل پنجماه پیش، وقتی که همهچیز خوبه و دوستداشتنی، غصهم میگیره که میم پیشم نیست.
با ششهفت نفر دیگه جلوی سردر اصلی دانشگاه تهران وعده کردیم، و. به آقای نگهبان گفت امیرکبیریایم، و آقای نگهبان پرسید همهتون؟ گفتیم بله. (البته آ. و ث. دانشگاه تهرانی بودن و ج. بهشتی.) رفتیم نشستیم کف زمین و سعی داشتیم بههمدیگه تکیه نزنیم. زانوهام رو بغل کردم و خیره شدم به چهار ستون روبهرو، به شمارش معکوس. وقتی اون صدای محشر شروع به حرف زدن کرد و اونهمه نور رنگی قشنگ جادویی میافتاد روی ساختمون سفید روبهرو، و من ریزهمیزه از پایین نگاه میکردم که چقدر بزرگ بود همهچیز، حسرت خوردم که میم پیشم نیست همهچیزهایی رو که من میبینم و میشنوم و حس میکنم، ببینه و بشنوه و حس کنه. و حسرتم بیشتر شد وقتی که شنیدم آخرین روز اجراست. یه گولّه غصه رفت نشست بیخ گلوم. دلم میخواست زمان برمیگشت به دو ساعت پیش و زنگ میزدم میم رو راضی میکردم که آب دستشه بذاره زمین و بیاد پایین... بهش تکست دادم ایکاش بودی. نمیتونستم درست توضیح بدم چی رو دیدم و چی شنیدم و چه حسی داشتم، اما میدونستم که یه تیکه از حالِ خوبم رو پیشش جا گذاشته بودم و بدون اون، تجربهی هیچچیز کاملاً خوب نبود.
دو روزی که شمال بودم و هوا ابری بود و دریا آروم بود، باز همون حسرت اومد سراغم. اینبار جرأت نداشتم تکست بدم که ایکاش بودی. حسرتم بیشتر شد...
زیاد خوابشو میبینم. خواب میبینم که خوبیم باهم، لبخند قشنگشو میبینم و دلم قرص میشه. بیدار میشم و یادم میاد که ای دادِ بیداد...
چههاست در سر این قطرهی محالاندیش.
- ۹۴/۱۲/۲۳