قاتل شاعر عاشق کاسب
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ
خاکبرسرترین سهتاییِ شهر بودیم.
یکی لمیده بود روی صندلی بادی-توپفوتبالطور- و پاهاشو دراز کرده بود روی میز. اونیکی روی زمین نشسته بود، زانوهاشو بغل کردهبود و به پاهای درازشدهی اولی زل زده بود که یهجور عجیبی بههم پیچیده بودن. سومی نشسته بود پشت کیبرد و یه قطعه از آقا-لاچینی میزد؛ اگه گوشاتو تیز میکردی صدای نفس عمیقی که بعد از بغضش کشید رو میشنیدی، و آرزو میکردی اون قطعه هیچوقت تموم نشه و سرشُ برنگردونه. وقتی با زدن آخرین نتها، آروم و پیوسته تمومش کرد، هیچکی صداش درنیومد؛ سومی خیره به دیوار روبهرو، اولی خیره به سقف بالاسر، دومی زل زده به پاهای پیچپیچیِ آندیگری و حواسش توی خاطرات ریزریزکُشندهی زمستون...
خاکبرسرترین سهتایی بودیم، اسیر و آزاد در غریبترین چاردیواری ۳×۴ شهر.
- ۹۵/۰۱/۰۷