دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

...I know. I see the way you look at her

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ب.ظ
رسید به لحظه‌ای که هرماینی ایستاده بود اون پشت‌مشت‌های جمعیت دانش‌آموزایی که واسه بازی محشر رونالد شادی می‌کردن. می‌دونست که رون معجون Liquid Luck خورده بود و این شادی موقتی‌ه٬ با این وجود رونِ‌متقلب رو هم دوست داشت٬ فکر می‌کرد «گر خطایی رفت٬ رفت.»
 وقتی اون دختره‌ی از-رو-نروی صورتی‌پوشِ عن دهن‌شو چسبوند روی لب‌های بی‌رنگ‌وروی رون و اون هیچ تقلایی واسه پس زدن‌ش نکرد٬ هرماینی با اون حجم از غصه‌ای که از چشماش وارد قلب‌ش می‌شد٬ به دستِ رون که حالا قلاب شده‌بود دور کمرِ دختر نگاه کرد؛ نتونست تحمل کنه٬ نتونست بین جمعیت بایسته و تظاهر کنه اتفاق مهمی نیفتاده. تیکه‌های پاره‌شده‌ی دل‌ش رو از کف لابیِ گریفندور جمع کرد و دوید سمت راهرو. جای‌جای راهرو هم پر بود از عشّاقی که اون لحظه آروم‌ترین بودن توی بغل هم. رفت و نشست روی پله‌هایی که جلوش دیوار بود؛ دیوار سنگی سخت و بلند٬ که انگار خوب می‌فهمید دل‌ شکسته چه حالی داره.
 هری متوجه نبودن هرماینی شد؛ این کاری‌ه که بهترین‌دوست‌ها توش واردن. می‌دونست که ناراحت شده و می‌تونه توی راهرو پیداش کنه. رفت سراغ‌ش و از صدای هق‌هق گریه‌ش فهمید که چقدر غصه داره. آروم نشست کنارش و به زمین خیره شد. چیزی برای گفتن نداشت. هرماینی یکم آروم شده بود٬ چون یادش اومد که تنها نیست و یک بهترین‌دوست داره که متوجه احساس‌ش هست. ازش پرسید «این چه حسی داره هری٬ وقتی دین و جینی رو باهم می‌بینی؟ می‌دونم. می‌بینم که چطور نگاش می‌کنی.» دوست داشت بدونه تنها کسی نیست که احساس پرت‌شدگی می‌کنه؛ نیاز داشت بشنوه. 
 رونِ -موقتاً-خوش‌حال با دختر از راه رسید و دردی به دردها اضافه کرد؛ انگار بوسیدن بی‌شرمانه‌ی وسط لابی برای شکنجه‌ی هرماینی کافی نبوده و حتی توی خلوت خودش هم اجازه‌ی غصه‌خوردن نداره. هرماینی بلند شد و با چشمای خیسی که حالا پر از حس‌های متضاد بود٬ زل زد به رون. انتظار نداشت رون همه‌ی نگفته‌ها رو از چشماش بخونه٬ اما به قدرِ نشون دادن مزاحمت‌ش گویا بود. رون رفت و توی این فاصله٬ بهشتی‌ترین اتفاق دوستی افتاد؛
 هری با تمام نگرانی‌ش یک پله پایین‌تر نشست تا وقتی هرماینی هم می‌شینه٬ بتونه سرش رو بذاره روی شونه‌ی محکم هری و آروم گریه‌ کنه٬ گریه کنه٬ گریه کنه. هری درحالی که بهترین‌دوست‌ش بازوش رو گرفته و هق‌هق گریه می‌کنه٬ به دیوار نگاه کنه و بگه «همین حس بهم دست می‌ده.»


  • ۹۵/۰۱/۰۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی