.Had a voice, had a voice but I could not talk
خوابم میومد، از خواب بیدار شدهبودم و میتونستم توی تنهاییِ خودم باز بخوابم. سردرد دیروز و دیشب هنوز دست از سرم برنداشتهبود، دلم میخواست گردنم رو از باقیِ بدنم جدا کنم و بندازم توی سطل آشغال. پتو رو کشیدم روی سرم؛ نور کمتر تحمل سردرد رو راحتتر میکنه. مثل هردفعه، باید به چیزی فکر میکردم که حواسم رو از حالِ نزارم پرت کنه و یکم آرومتر بشم. ذهنم رفت سمت وقتی که سرم رو میذاشتم روی شونهش و چشمام رو میبستم؛ تاریک بود و خوشبو،؛ آرومترین بودم و خوشحالترین. کپچرها همدیگه رو ریکال کردن و دونهبهدونه ظاهر میشدن توی ذهنم. حالم هم خوب شد و هم بد. هم آروم شدم و هم بیقرار. کِی تموم میشه؟ کِی تموم میشه هجومهای یهوییِ این حجم از غصه؟ من خیلی کوچولوام؛ زورم نمیرسه اینهمه کپچر رو به کول بکشم و لبخند بزنم و غصهم بگیره که دیگه نیست، و چیزی نگم. هیچی نگم. هیچیِ هیچی نگم.
این داستانِ ناتموم، این هیچیِ هیچی نگفتن، منو میکُشه.
- ۹۵/۰۱/۰۵