از نالهها و غصهها ( یا سیاهی در باهار)
سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۳۵ ب.ظ
اونقدر گیج و گنگ شدم که وقتی اطرافیان باهام حرف میزنن متوجه میشم، خودم نیست؛ خودِ قدیمی و البته همیشگیم، این نیست.
نمیدونم از کِی اینطوری شدم. شاید از وقتی که رفتم تهران و هفتههایی رو میگذروندم که هیچکس نبود باهام غذا بخوره. هیچکس بیشتر از سلاماحوالپرسی باهام حرفی نداشت، و من هیچ تمایلی برای نزدیک شدن به غریبهها نداشتم. حتی هیچکس نبود که باهام قدم بزنه.
از فعل ماضی استفاده میکنم ولی اوضاع هنوزم همونه. هر لحظه که اینجام میدونم چی کشیدم و چی در انتظارمه. میدونم که «مرد این بار گران نیست، دل مسکینم.» اما اینجا هم آروم و قرار ندارم. هیچجا خونه نیست؛ هیچجا امنترین جای دنیا نیست از وقتی که میدونی. از وقتی که فهمیدم تنهام...
ما کِی اینقدر تنها شدیم؟
- ۹۵/۰۱/۰۳