در پس یک جلسهی اجمالی با محوریت کوچولوهای ترمدومی
وقتی یک کمتجربهی مثل خودم صحبتهای واقعگرایانه درباره علاقه، روابط، پشیمونیها و ... رو بهم متذکر میشه، چی میتونم بگم به عنوان یک مفلس آزمند که دیگه نمیدونه چی درسته، چی غلط.
نمیدونم صفرم، یا یکم. نمیدونم میخوام نقشی داشته باشم توی این دنیا، یا نمیخوام نقشی داشته باشم.
خب، همین بس که با اکثریت قریب به اتفاق آرا مسئول پذیرایی از پونصد نفر آدم بشم و یادم بره چی بود، کی بود؛ گم بشم توی قیمتها و بودجه و شیرینیها و bakeryها، انگار هیچوقت دلم نمیخواسته یه مهمونی سفید بگیرم با همهی آدمهای آرزوطورم؛ انگار واقعیت بزرگتر از این نمیشه؛ تقسیم بودجه، بدوبدو، مذاکره در بازار، تملق نزد بالادستان، پذیرایی از پونصد نفر آدم، ریختن یکم «حالِ خوب» توی لیوان چایی و شربت و شیرینیها؛ خندیدن و قربونصدقهی درازترینِ جمع رفتن واسه آویزون کردن دُرنا از سقف دانشکده، قول گرفتن از س. واسه کمک کردن و پیچوندن آقای مفتخری بسیار محترم ریشبلند با اون انگشتر عقیق و یقهی تا بیخگلو بسته، که با صدای مخوفش بهم گفت «میتونین روی من حساب کنین.» گفتم چشم، ولی این جمله رو توی سرم شنیدم «ناه! استِی فار اِوی، پلیییز!» میدونم که نباید از روی ظاهر قضاوت کنم؛ قول میدم از آقای خدمات کانورسپوش دانشکده ملاقه بگیرم بدم بهش، که مجبور نباشه شربت رو با دستش بههم بزنه:/
- ۹۵/۰۱/۳۰