خُم مِی دیدم؛ خون در دل و پا در گِل بود.
کتاب زوربا رو چندروزی گذاشته بودم پیش جعبهی جادویی مشکی؛ چندروزی که وقت خوندن رمان که هیچ، وقت درست خوابیدن هم نداشتم.
امروز بالاخره رفتم سراغش؛ کتاب رو با بیتفاوتی از کنار جعبهی مشکیرنگم برداشتم آوردم. باز کردم تا دنبال صفحهای که آخرین بار خوندم بگردم- این کاریه که معمولا انجام میدم؛ علامت نمیذارم که تا چه صفحهای خوندم، مجبور میشم نگاهی به صفحههای کتاب بندازم و توی این فرصت دوباره پرت بشم به دنیای داستان.- قلبم شروع کرد به آریتمی؛ بوی خوب خود میم بود که به جون کتاب-و حالا به جون من- افتاده بود و نفسم رو بند میاورد. چیکار میکردم؟ با دلی که زده شده بود از خوندن اون کتاب و فقط دوست داشت بو کنه و ریکال کنه تمام خوبیاش رو، چیکار میکردم؟
آخر شب مسواک زدم، به صورت بیریختم رسیدگی کردم، کش رو از موهام باز کردم و رفتم سراغ جعبهی مشکی؛ بدون اینکه درش رو باز کنم، بردمش نزدیک بینیم و نفس عمیق کشیدم. لبخند با اخم اومد روی لبم؛ حسش رو نمیشناسم، اما اینطوری توی صورتم ظاهر میشه- لبخند با اخم.
درش رو با احتیاط باز کردم، چشمم افتاد به یه چیز جدید؛ چهارتا دونهی کامل قهوه توی جایگاه مخصوصی داخل جعبه بود، و من قبل از این ندیده بودمش؛ اصلاً ندیدهبودم. مطمئن نبودم دونهی قهوه باشه؛ یکیشو از بین سهتای دیگه کشیدم بیرون؛ دونهی خوشگل قهوه بود که به زحمت بوی قهوه میداد. فهمیدم که اون جعبه قبل از اینکه بوی میمِ عزیزترینم رو به خودش بگیره، بوی قهوه داشته. دونهی قهوه رو با سماجت برگردوندم توی جایگاه مخصوصش داخل جعبه. فکر کردم چطور تاحالا ندیدهبودم؟ بسکه هربار با ترس و اون حس متناقض جعبه رو باز میکردم و زل میزدم بهش اما درواقع چیزی جز کپچرهای توی ذهنم رو نمیدیدم. تصمیم گرفتم کاتالوگش رو باز کنم؛ شاید مثل دونههای قهوه، کلمهای یا نشونهای از میم روی کاتالوگ باشه و من ندیدهباشم. چههاست در سر این قطرهی محالاندیش... کلی نوشته و دوتا شکل دیدم، اما هیچ نشونی از میم ندیدم. با دیدن یکی از شکلها یادم افتاد که بهم گفتهبود روی شیشه اگه بذارم صداش بیشتر میشه؛ خودش امتحان کردهبود.
جعبه رو بستم گذاشتم اون گوشه. گوشه که نه، سر جای مخصوصش. آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. ولی ندیدن بهتره از نبودنش...
- ۹۵/۰۱/۳۱