دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

نفرین به کسی که چشم به ره مانَد...

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

 میم‌جان، خوابتو دیدم. خواب که چه عرض کنم، کابوسی ازت دیدم.

 من میز رزرو کرده‌بودم توی بهترین رستوران شهر، تو اومدی دنبالم. شب بود و اون‌قدر تاریک که صورت ماهت رو با جزئیات نبینم. حرفی نمی‌زدیم، من استرس داشتم و سکوت تو دردی بر دردهام اضافه کرده‌بود.

 رستورانی که انتخاب کرده‌بودم شبیه عمارت‌های عرب‌نشین اشرافی بود؛ موسیقی عربی آرومی در پس‌زمینه صدای گفت‌وگوها شنیده می‌شد. مردهای درشت‌هیکل و سیاه با کله‌های ریز، روی تخت‌های شاهانه نشسته بودن، قلیون می‌کشیدن، درباره‌ی زن‌ها باهم شوخی می‌کردن و با صدای بلند می‌خندیدن.

 تو اومدی که بشینی، اما تنها نبودی؛ یک پیرزن رو به کول می‌کشیدی که انگار زندگی نباتی داشت؛ معذب شدم که غریبه‌ای پیشمون باشه، ولی چیزی بهت نگفتم؛ از به دوش کشیدنش مشخص بود که خیلی دوستش داری؛ انگار مادرت بود.

 تو اومدی و نشستی و من سیر نگاهت کردم؛ در جواب نگاه خیره‌م لبخند خشک و رسمی زدی و مسیر نگاهت رو عوض کردی. من غصه‌م گرفته بود؛ شبیه غصه‌ای که با اولین بار دیدنت توی گیشا بهم هجوم آورد، وقتی دیدم عصا به دست هستی و کمی لنگ‌لنگان به سمتم میای. مثل همون شب، خُرد شده‌بودم.

 این بار نمی‌خواستم بپرسم چی به سرت اومده؛ چون تو با مسخره‌بازی سعی می‌کردی از جواب دادن طفره بری و بهم اطمینان بدی که اتفاقی نیفتاده، اما خودت با فکر کردن به سوالم ناراحت می‌شدی؛ نیازی به پرسیدن نداشتم؛ بدترین اتفاق افتاده بود و هرلحظه که بیشتر نگاهت می‌کردم، دنیا روی سرم خراب می‌شد؛ قیافه‌ت شکسته شده بود؛ خرد شده بودی. دیگه اون اقتدار و پرستیژ از سر و روت نمی‌بارید. خطوط چروکیده پوستت اطراف چشمات باعث فرو رفتن و گود افتادنشون شده‌بود؛ گرچه هنوز نگاهت برق می‌زد. به طرز نامرتبی موهات ریخته بود؛ پیشونی‌ت حد و مرز درستی با سرت نداشت. نه تل زده بودی و نه حتی دست می‌کردی توی موهات. انگار با خودت فکر می‌کردی که این موها ارزشش رو نداره. پرسیدم موهات چرا این مدلی شده؟ با لبخند پرسیدی چه مدلی و بالاخره با حالتی عصبی دست بردی توی موهات و اونا شروع کردن به ریختن. من هم ناخودآگاه دست بردم سمت موهات و اجازه ندادم بیشتر از این اوضاع رو خراب کنی، دستت رو گرفتم و از بین موهای کمی که واسه‌ی سرت باقی مونده بود، کشیدمش بیرون. بد نگاهم کردی؛ خیلی بد. انگار اجازه نداشتم به تو دست بزنم و تو باورت نمی‌شد من به چنین گناه بزرگی تن داده باشم. 

 گفتم چیزی بگو. باز هم با شوخی و مسخره‌بازی تو، صحبتی بینمون شکل نگرفت. من غصه داشتم. نمی‌تونستم آروم و مظلوم بشینم جلوی میم عزیزم که اینقدر شکسته شده و هنوز شوخی میکنه، انگار نه انگار که من با دیدنش خُرد شده بودم؛ له شده‌بودم.

 چیزی خوردیم. تو زود رفتی؛ زن ناتوان رو به کول کشیدی و رفتی. من موندم و اون حجم از غصه، درحالی که توی کیفم دنبال کارت بانکی‌م می‌گشتم. اما تو همه‌ی فکر و ذکرم رو با خودت برده بودی؛ هرچی می‌گشتم چیزی پیدا نمی‌شد. صدای بلند خندیدن‌ها توی گوشم عذاب بزرگی بود. تو شکسته شده بودی؛ این دلیل برای عزا گرفتن من و تمام دنیا کافی نبود؟


  • ۹۵/۰۲/۰۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی