دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

تورینگ‌خیام-اپیزود دوم

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ

 لهجه‌ی مسخره‌ی جلادتی که چقدر منو خندوند این سه روز؛ کمک‌کردن‌ش، همراه بودن‌ش، اون شکم برآمده‌ی بامزه‌ش، روی‌هم‌رفته شباهت‌هایی به عمو داشت. نهار رفتن دسته‌جمعی ساعت سه، سه‌تا میز متوالیاً به‌هم‌چسبیده شده که هنوز واسه‌مون کم بود، آقای خوش‌جذبه‌ی شیلا که اومد با حوصله ازمون عکس گرفت و تأکید کرد بخندید، حتی اگه سرش شلوغ بود و یه بخش از ذهنش درگیر تولد خانوم‌ش بود. رسیدن به نتیجه‌ی مورد انتظار -از شیلا همبرگر نگیرم دیگه-. چای و شکلات تعارف کردن به همه بچه‌ها، توی کارتن کاغذ عوضِ سینی. رنگ زدن زمین بازی و بعد، رنگ‌کاری صورت‌های همدیگه. گره زدن نخ‌های اوریگامی واسه بلندتر شدنشون و گرامی و سعیدرضا بالای نردبون که کلی بادکنک و اوریگامی آویزون کردن از سقف دانشکده. نظر خواستن‌‌های لحظه به لحظه‌ی جلادتی موقع پین کردن اوریگامی تورینگ‌خیام به پانل انجمن علمی. چسب‌ بریدن واسه شایان و چسبوندن کاغذهای یادگاری‌نویسی به پنجره‌ی انجمن -اون آخرا حتی وحید هم کمک کرد:))-. موقع ویراستاری پوستر دانشمندان بستنی قیفی وانیلی و آب‌میوه‌ی آلبالو رو هم‌زمان می‌خوردم؛ احساس مرگ‌وزندگیِ توأم بهم دست داد. گالوا چه‌قدر عاشق بوده، آخ‌آخ. «بدون عینک چه‌قدر عوض می‌شی» گفتن سعیدرضا و من درحالی که نمی‌دیدمش، فکر می‌کردم که این خوبه یا بد. سر رسیدن آقای حراست رأس ساعت یازده و تهدید خالی از جذبه‌ش. همراهی جلادتی و مسائلی تا در خوابگاه، گیر افتادن در حراست در رشت و هفت دقیقه سرپا تأیید کردن مظلومانه‌ی غرغرش، با دفاعِ دست‌خالی آقایان. تکرار همین فرآیند در جلوی درب خوابگاه. خندیدن به اون کسی که با یک میدل‌فینگر احتمالی در قسمت توضیحات فرم تأخیر نوشته بود «بیرون». شام پختن دیروقت واسه خودم و الهام درحالی که تلوتلو می‌خوردم از خستگی. خوابیدن ساعت دو شب و بیدار شدن با زنگ وحید، عذرخواهی‌ش بابت بیدار گردن‌م و صدای گرفته‌ی من که به زور می‌گفتم «بیدار بودم تقریباً.» اعصاب‌خوردی بابت پونزده‌کیلو دانمارکی که روی هوا بود. حموم، دانشگاه، آماده کردن پذیرایی، شروع بازی‌ها؛ منچ بزرگ عالی بود. ارغوان اشاره کرد به هری‌پاتر -اون‌جایی که شطرنج بزرگ بازی می‌کنن. دست تکون دادن ماهان از اون سر سالن شلوغ‌پلوغ؛ خوش‌حال شدم. انتظار کشیدن واسه خالی شدن میز راز جنگل و بعد درآوردن نوبت یه‌نفر از چنگش، با غر زدن به هر پنج‌نفرشون. نیما که در عین آرامش تاس می‌ریخت به نیت زدن مهره‌های بقیه و تصمیم نداشت به هدف اصلی بازی بپردازه. سردرد که کم‌کم خوب شد؛ انگار که چیزی رو یادم رفته باشه. ناهار خوردن کنار کیمیا، لمیده بر صندلی‌های لابی و تماشای ف. که به خوش‌تیپی همیشه بود؛ خیالم راحت شد که دیدم توی دانشکده‌ست. دوست داشتم باهاش منچ بازی کنم، ولی گرسنه‌م بود، بعداً بین جمعیت گم‌ش کردم...


  • ۹۵/۰۲/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی