وقتی اپیزود آخر تورینگخیام در جشن فارغالتحصیلی فِید آوت میشود...
سهچهار ساعت آخر امروز بهشت بود. اما ایکاش پوریا و نیکتا و ماهان و کِیوی هیچوقت نمیرفتن. ایکاش سیاوش هیچوقت نره. ایکاش همه تا ابد میموندیم پیش هم، بادکنک میترکوندیم، کیک و شربت بهلیمو میخوردیم، باراکاهای سیاوش رو مشتمشت برمیداشتیم، حرف میزدیم از زمین و زمان، دارت بازی میکردیم با سیبلِ دستساز سیاوش روی پانل انجمن، به زور خستگی بالاخره میرفتیم خونه و دلمون رو جا میذاشتیم همونجا؛ کنار آدمای خوبترین.
با خودم گفتم سه سال دیگه من میایستم اونجا؛ توی اون لباس مضحک و کلاه منگولهدار به سر-گرچه امروز هم پوریا و کِیوی همین کلاه منگولهدار رو گذاشتن سرم.- کنار همکلاسیهایی که بعضیاشون رو دوست دارم، به حضور بعضیاشون عادت دارم، با بعضیاشون خاطرهی خوب دارم. اون موقع یک مدرک کارشناسی رو نقد خواهم داشت و دو یا سه انتخاب سرنوشتساز؛ ارشد خوندن اینجا، بازار کار، رفتن از اینجا. شاید اون موقع منم مثل امروزِ کِیوی دل و دماغ نداشته باشم. شاید هم مثل ماهان و پوریا گپوگفت کنم و از خاطرههای این چندسال تعریف کنم و به روی خودم نیارم که روزهای آخر اینجا بودنمه، انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. (و منطقاً هم، هیچ اتفاق بدی نیفتاده.)
جادی جواب داد؛ مطمئن بودم که جواب میده. حتی اگه جشن تموم شده باشه و خستگیش از تنمون در رفته باشه، جواب میده و میگه که ریاضی بهترین درس دنیاست. میگه که آرزو میکنه بهمون خوش گذشته باشه - و به راستی خوش گذشت.- و امید میده بهمون که سال آینده توی جشنمون شرکت کنه.
و من آرزو میکنم آدمی باشم به بزرگی و پختگی و باسوادی جادی، و به درستکاری سیاوش، و به مهربونی پوریا.
ایکاش هیچ آمدنی را رفتن نبود؛ یا اگر هم بود، بیغموغصه بود.
- ۹۵/۰۲/۲۶