سحر کرشمهی زلفت به خواب میدیدم...
جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ق.ظ
اونقدر از تنهایی بیزارم، که حالا توی اتاق خالی که معمولاً ۶نفر دیگه هم داخلش بودن، خوابم نمیبره. هیچ چیز خندهدار یا عصبیکنندهای وجود نداره؛ یعنی اصلاً هیچ حسی جز تنهایی وجود نداره، انگار زمان نمیگذره. غرق شدم توی فکرها و کپچرها و هرچی که تداعی میشه توی ذهنم. خب سخته دیگه نتونی از یادش منفک بشی، سخت نیست؟
- ۹۵/۰۴/۰۴