اسمش همون اسمیه که توی خوابم ول نمیکنه...
نمیخواستم ریخت هیچکدامشان را ببینم. حس مادرمردهای را داشتم که بعد از ده روز فکر کردن و اشک ریختن و کنارآمدن با واقعیت، باید به محل کارش برگردد و سیل جدیدی از تسلیتها و همدردیهای متظاهرانه را با آغوش باز بپذیرد.
روزها در تخت میماندم و زیر آفتاب گوله میشدم، به همه نفرتم از روزها و آدمهای زندگیام فکر میکردم، دلم که خوب میگرفت، زمستان سرد و پرمشغلهای را تصور میکردم و آرامتر میشدم. شبها یک قسمت، نصف یک قسمت، یا یکی و نصفی قسمت از سریال موردعلاقهام را بسته به حال و حوصلهام تماشا میکردم. بعد در تاریکی اتاقم، به دنبال یک شبح سیاه غولآسا آنقدر خیالبافی میکردم، تا ترس بر منطقم غلبه کند. بالش را زیر بغل میزدم و به نشیمن پناه میبردم؛ روی کاناپه لنگر میانداختم و چشمانم را میبستم.
نیمهشب درحالی که عرق سرد بر پیشانیام نشسته بود، از خواب میپریدم. چشمانم را خوب باز میکردم تا هوشیاریام را به خودم ثابت کنم. در همانحال به خوابی که دیدهبودم فکر میکردم؛ موضوع همان موضوع همیشگی بود، نیازی به تفسیر نداشت. بالش را زیر بغل میزدم و به اتاقم برمیگشتم؛ خودم را روی تخت میانداختم و از این که فضایی با آن وسعت برای دراز کشیدن در اختیار داشتم، احساس اضافه رفاه میکردم. خوابم میبرد، و صبح با بیمیلی از عالم خواب بیرون کشیده میشدم؛ در تخت میماندم و زیر آفتاب گوله میشدم...
- ۹۵/۰۵/۰۵
خوبه که هستی و می نویسی