تبارکاللّه ازین فتنهها که در سر ماست.
سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ
شوخی شوخی حرف زدیم اما جدی جدی یادم اومد که یه زمانی چه سرمست میشدم با دیدن جمالِ چهره و سیبِ زنخدان یه نفر. گلوم ورم کرد انگار؛ لیوان أب پشت لیوان آب سر کشیدم. حالا شکمم هم ورم کرده و هنوز چیزی از غصهم کم نشده. بعد تو هی بگو خستهای٬ من میگم نه٬ معمولیم. تو هی بگو نگران واحدایی؟ من هی بگم نه دیگه٬ ردیف است. بگی آها. نگران نباشیا. با صدای غصهدارم بگم باعش٬ ولی باور نکنی. از توی کولهت دستمال عینک درمیاری میگیری سمتم. میگم خوبه. میگی کثیفه بابا چی میبینی؟ میخندم و دستمال رو ازت میگیرم، شیشههای عینکم رو مختصراً پاک میکنم و دستمالتو برمیگردونم بهت. با لحن سوالهای بدیهیت میگی «پاک شد الآن؟» عینک رو ازم میگیری و مشغول تمیز کردنش میشی. دوردورا رو نگاه میکنم و درحالی که همهچیز رو تار میبینم، تعریف میکنم که یهبار عینکم رو بعد از ماهها شستم و حس کردم سبکتر شد! میخندی و میگی آره، تمیز بشه سبک میشه! عینکم رو پس میدی و منتظر میمونی که بزنمش به چشمم؛ میزنم و میگم عااا، چه شفاف! بعد زل بزنم به مانیتورم و انقدر استرینگ به ارری تبدیل کنم که فکرم نتونه جایی دیگه بره.
خستهم خیلی، سردرد مشمئزکننده دارم، پر از فکر و غصهم. پاییز بیاد ایکاش، خلاص بشم ازین همه غریبی.
- ۹۵/۰۶/۲۳