...Now you open the door
بازهم با هوس عکس گرفتن از جاهای خوشگلی که میبینم و دوست دارم توی کتگوری «رفتنیها» یا «دیدنیها» نگهشون دارم، دست و پنجه نرم میکنم. در همین گیرودار بهم پیشنهاد دوربین چهارتومنی میشه و نمیدونم بخندم یا گریه کنم.
بعد از یک بهار و یک تابستون، دوباره ح. رو دیدم که مثل قبل توی فکر بود و به ظاهر مغموم. پرسید آخرین بار کی همه جمع شده بودیم؛ این سوال کذایی که پرسیدنش هیچ سودی نداره. گفتم، و یاد میم توی دلم جون گرفت.
ایکاش من اونهمه سفید بلند نورانی رو داشتم. ایکاش میتونستم یه حکومت سفید و ساکت واسه خودم بسازم و فقط خوبای زندگی رو توش راه بدم.
شایدم خوبای زندگی ازون همه سکوت یا سفیدی بیروح خوششون نیاد و برن، یا ازون بدتر، با ناراحتی بمونن.
ایکاش با یک دوست پیرمرد سرگرد بازخریدشده دوست بودم که باهام شطرنج بازی میکرد، واسهش چای دم میکردم و واسهم نطق میکرد؛ با موهای خاکستری و سفیدش، میشد مشاور اعظم حکومت سفیدم. هاها!
شب به این خوبی رو با اسپاگتی خوردن و گریتگتسبی دیدن به پایان میبرم، بدان امید که فردا طی حذفواضافه اصول سیستمها و مبانی نظریه محاسبه و ترجیحاً یه دو واحدی معارف گیرم بیاد؛؛)
- ۹۵/۰۶/۲۲