احتمالاً به من مربوط نیست. همونطور که به همه جهان منهای اون یک/هشت میلیاردم دیگه ش مربوط نیست. اما فوق العاده بود. خیلی خوب، خیلی تلخ... جهان بزرگی که تا اندازه عرض یک خیابون آب میره. حتی بیشتر و بیشتر، تا جایی که فقط یک وجب باقی میمونه...
امروز روز عجیبی بود. یعنی دیروز. نمی دونم. کلاغا صداشون در اومده، من هنوز پلکام روی هم نیفتاده. آسمون از خاموشی در اومده... حیف، صبح شده لابد. نمی دونم. می دونی کمتر می نویسم. تو گفتی نوشته هاتو بلاگ کن. یادته؟ کردم. چی شد؟ هعی نگار... صدات عوض شده... صدات یه عمر رو به دوش می کشه رفیق. به تو هم روی خوش نشون نداد، نه؟ بد مصّب بخیله، آب از دستش نمی چکه، گمونم از همون بیخ خلقت دست رد به سینه ی بشر زده... سیاه شده واسه هممون. رنگ خوش نداریم. بشمار نگار... روزا رو بشمار، تیکه های لیوان لاجوردی رو هم بشمار. قد همه. نیست؟ نمی دونم... . خسته ایم... . میگه: تا سحر چه زاید باز... .
پاسخ:
واقعیت اینه که روی خوش نشون داد و توی چشم بههم زدنی روشو برگردوند.
ولی نوشین، رفیق، هنوزم که هنوزه امید داریم.
درآ که در دل خسته توان درآید باز...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
اما فوق العاده بود. خیلی خوب، خیلی تلخ...
جهان بزرگی که تا اندازه عرض یک خیابون آب میره. حتی بیشتر و بیشتر، تا جایی که فقط یک وجب باقی میمونه...