من دوست داشتم صورتم را بر روی سینهی محکمی بگذارم، و بمیرم. اما نشد. و نخواهد شد.
جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ
یک شب تا صبح فکر کردم. معادلاتم جواب حقیقی نداشت. اینطور نمیشد تصمیم گرفت. شروع کردم به حرف زدن. به خودم آمدم؛ قرار بود وقتم را تلف نکنم. اما میتوانستم شنوندهی خوبی باشم؛ برایش مارس بخرم و یک گلدان شمعدانی. ترجیح داد که اگر تماماً برای او نباشم، اصلاً در زندگیاش نباشم.
راست میگفت. آدم یا با همه وجودش وارد یک زندگی میشود، یا دور میایستد. این یکپا آمدن و رفتنها چیست...
بعد از آن، نوشتم؛
« اما،
هیچکس
برای من
میم
نمیشود.»
- ۹۵/۰۹/۰۵